هر روز با یک شهید؛

قدرت بی‌کران خداوند، موجودات را روشنایی می‌بخشد

تو راهنمایى هستى که موجودات جهان را از جاده ظلمانى زندگى دور می‌کنى و به‌سوی سرچشمه نور و صفاى ابدى پیش می‌برى؛ هرگز وظیفه تو نابودگرى نیست.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا، شهید علی‌ یزدی فرزند صفر در تاریخ ۱۹ تیرماه ۱۳۳۳ در شهر قم به دنیا آمد. وی با عضویت در ارتش جمهوری اسلامی پس از چندی مجاهدت در تاریخ ۱۲ فروردین‌ماه ۱۳۶۱ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
در ادامه وصیت‌نامه این شهید والامقام را می‌خوانید.
وقتی که بمیرم پس از مدتى که ناقوس مرگ با صداى شوم و تلخش بر بالاى سر من طنین مى‌افکند و به بهشتیان پیام دهد که موجودى این جهان زشت را ترک گفته است تا در دل خاک با کرم‌هاى زشت‌تر محشور گردد.
بر مرگ من گریه مکن، نه حتى وقتی که این اشعار مرا می‌خوانى، از دستى که آنها را نوشته یاد مکن آفتاب زندگى ما هنوز سر بر غروب می‌کند و تاریکى مرگ به‌آهستگی نزدیک می‌شود؛ اکنون از این خورشید فروزان بر پیشانى سوزان ما به جز شعاعى فروزان و پریده‌رنگی که همچون واپسین مختصرى، غمگین است نمی‌تابد.
سلام بر مرگ نجات‌بخش آسمانى دربار ابدیت. هرگز بازوان ترجیح قهر و کین مسلح نگشته. هرگز دیدگان‌تر برق‌آسا و خونخوار و ستیزه‌گر ندرخشیده، هرگز پیشانى تو نشان ستم و خیانت در خود نداشته است تو پیکى هستى که خداى مهربانت براى ابلاغ مهر و امید به‌سوی جهانیان فرستاده است.
تو راهنمایى هستى که موجودات جهان را از جاده ظلمانى زندگى دور می‌کنى و به‌سوی سرچشمه نور و صفاى ابدى پیش می‌برى؛ هرگز وظیفه تو نابودگرى نیست. تو آزادى‌بخش نوع بشر هستى، هنگامی که دیدگان خسته من از دیدار روشنایى فرو می‌ماند، قدرت بیکران تو فرامی‌رسد و آنها را بر روى آفتابى درخشنده‌تر و باعظمت‌تر مى‌گشاید.
فرشته امید بال‌وپر زنان دستم را می‌گیرد و از تنگناى تیره و بدنامى مسخره‌آمیز و مرموز، رهبرى می‌کند. پس بیا و بندهایى که مرا با این تن ناتوان پیوند می‌دهند بگشاى. دریچه‌اى بر این زندان تاریک که از هر سوى مرا دربرگرفته است بگشاى.
بیا و بال‌هاى سبکت را به من ببخش تا به‌سوی سرچشمه نور و صفا پرواز کنم براى چه دیر می‌کنی؟ هر چند زودتر از این وادى تیره که دنیایش مى‌نامند، به‌سوی عالمى مجهول، به آنجایى که سرآغاز و سرانجام من است بشتابم که هستم؟ از کجا آمده‌ام؟ براى چه در این جهان به بند افتاده‌ام؟ که باید باشم، و کجا باید بروم؟
آخر من می‌میرم و هنوز تولد را ندانستم! نیست می‌شوم و هنوز به هستى پى نبرده‌ام! روح من از اعتماد و امید آکنده است. بدین جهت است که اکنون در آغاز جوانى با دلى آکنده از درد و غم با یأس عمیق و اندوهى بى‌پایان سر بر بستر مرگ مى‌گذارم.
هنوز لبخند مى‌زنم، می‌میرم و با شادمانى بر چهره زندگى تبسم می‌کنم، در نوک مژگان من قطره اشکى که یادگار آخرین وداع ماست، می‌درخشد و بااین‌همه از خردمندى همچون کودکان مى‌گریم؟ زیرا اندکى بیش به حضور من در آستان تا عظمت خداوندى باقى نمانده است.
همه‌جا هر آغازى با انجامى همراه است، همه چیز را مبدأ مجهول سرچشمه می‌گیرد و به‌سوی سنت‌هایى نامعلوم مى‌شتابد و همه چیز روزى، پاى به وجود می‌گذارد و روزى دیگر عدم مى‌پوید؛ بدین ترتیب انسان از گهواره تا گور در میان امواج دریاى یأس و بى‌خبرى دست‌وپا مى‌زند و عاقبت از پاى در مى‌افتد و هنگامى که قدم در منزلگه گور مى‌نهد مبهوت‌اند از خود می‌پرسد، پس براى چه به دنیا آمده‌ام؟ براى چه؟ براى مُردن! براى نابودشدن! ولى اکنون که پا به هستى گذارده‌اى باید یقین بدانى که وجودت لازم بوده است.
هنگامی‌که دوران زندگى سر می‌رسد و جسمى که زمانى در حرکت بوده است، جاودانه در گورى تنگ مسکن مى‌گزیند. آیا روح، همچون عبارتى تیره بر زمین مى‌نشیند و محو مى‌شود؟ مانند امواج دریا به‌سوی سرچشمه‌اى بزرگ و درخشان می‌شتابد. اى انسان پس از آنکه آخرین آه تو از سینه تفنگت به در آمد و با چشمى اشک‌بار با آنان که زمانى دوست می‌داشتی، وداع جاویدان گفتى و دیدگان خویش را براى همیشه بر هم بزارى. آیا مى‌توانى باز مهر کسى را در دل داشته باشى؟ افسوس که در این باره از هیچ‌کسی به‌جز او سخنى بر زبان نمی‌رانی! و سؤالى نمى‌توانى کرد.



انتهای پیام/


http://qomefarda.ir/41567
اخبار مرتبط

نظرات شما