ماجرای زندگی «رسول برجسته» و پسر شهیدش «سلمان برجسته»، ماجرای پدر و پسری است که برای دفاع از حرم نوادگان رسول خدا(ص) جان کف دست گذاشتند حتی برای رفتن به جبهه جنگ علیه داعش باهم رقابت داشتند. ستاد اعزام نیرو به سوریه قبول نمیکرد از یک خانواده دو مرد برود. باید یکی میرفت و دیگری میماند. حاج رسول از آن کهنه سربازهای دفاع مقدس است. رد جنگ و ترکشها هنوز توی بدنش هست اما خودش برای گرفتن مدارک جانبازی اقدام نکرده و میگوید: «اینها یادگاریهای یواشکی من از جنگ است. برای خودم، خدا و خاک بماند بهتر است.» یعنی تا زنده است و اگر به میل خودش باشد، دوست ندارد پی این کار را بگیرد.
وقتی حرف رفتن به سوریه در بخش «بنت» و شهرستان «نیک شهر» سیستان و بلوچستان پیچید، سلمان در شیراز نگهبان یک ساختمان بود و کیلومترها دور از خانه. عشق اما فاصله بردار نیست، میگویی نه! حاج رسول هنوز نام خودش را رد نکرده بود که سلمان تماس گرفت و گفت: «مرخصی گرفتم و همین روزها میآیم تا برای رفتن به سوریه ثبتنام کنم. مگر ما مرده باشیم و حرمت حرم شکسته شود و داعش نامسلمان خواهر و برادرهای مسلمان ما را آواره کند.»
حال حاج رسول دیدنی بود، از یک طرف کیفور، دست به چانه میکشید و توی دل میگفت: «دستمریزاد مرد! چه شیرمردی تربیت کردی.» و از یک طرف خیال تنهایی خانواده امانش نمیداد. از حال غریب آن روز میگوید: «گفتم من جنگ را دیدهام و میشناسم. من میدانم خمپاره یعنی چه، خاکریز یعنی چه و دشمن یعنی چه؟ جنگ شوخی ندارد سلمان! رفتن سر و جان، جانبازی دارد. روی پاهایت میروی اما پاهایت را میگیرد و یکعمر ویلچر نشینت میکند. شوخی نیست. رزم، رزمنده میخواهد من جنگ تحمیلی را دیدهام و میدانم باید چهکار کنم. تو بمان پیش مادر و خواهرها و برادرت. سایه مرد میخواهند.»
گوش سلمان اما بدهکار نبود. آمد و ساکِ رفتن بست. به پدرش گفت: «ریش سپید، پیرمرد، رزمنده قدیمی، تو وظیفهات را انجام دادهای. تجربهداری و جنگ را میشناسی اما من جوانم، زرنگم. دلت قرص و خیالت راحت! اگر برگشتم که انشاءالله سور عروسی و اگرنه که در راه خدا شهید شدم، تو بمان و بزرگتری کن.» توی خانه برجستهها حرمت بزرگتر واجب بود و مهربانی با کوچکتر شیرین. این بار اما با همه وقتها فرق داشت؛ نه پسر قبول میکرد بماند نه پدر. مسئول ستاد اعزام به سوریه گفت: «پسرم، حاجآقا! چند بار بگویم فقط یک نفر از شما میتواند برود. این حرف آخر من است.» حاج رسول میگوید: «سلمان زد زیر گریه. چه گریهای! بند نمیآمد.» روایت تری است وقتی صدای پدر مثل چشمان سلمان، نمِ بغض برمیدارد و خاطرات را با صدایی شکسته مرور میکند: «پیکر سلمان را که آوردند، وسایل دامادیاش آماده بود. مادرش آستین بالا زده بود اما شاهدامادش توی تابوت خواب بود.» روایت که به اینجا میرسد، معلوم میشود کلکلهای من آبدیده جنگ هستم، کهنه سربازم و زبان جنگ را میفهممِ پدر با سلمان برای همین روزها بوده است برای مراعات دل مادر. حاج رسول میگوید: «سلمان از ته قلب شوق دفاع از اسلام، حرم و شهادت داشت و روزیاش شد. ما پشیمان نیستیم اما مادر، مادر است دیگر. خواب سلمان را بعد از شهادتش دیدم که میگفت: من اینجا خیلی جایم خوب است، فقط به مامان بگو آنقدر گریه نکند.»
معمولاً مدافعان حرم شیعه وقتی به سوریه میرسیدند، قبل از اینکه دل به خاکریز جنگ بزنند اگر شرایط اجازه میداد، راهی زیارت حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) میشدند. برای این پدر و پسر دلسوخته اسلام و اهل سنّت هم ماجرا همین بود و فرقی نداشت. پدر شهید برجسته از آن روز میگوید: «اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفتیم. حرم در حلقه امن بود اما اطراف حرم خیلی خوب میشد رد جنایت داعش را دید. مدافعان حرم مثل جان شیرین خودشان از حرم دفاع میکردند. فرق نمیکرد چه شیعه چه سنّی. ناموس اسلام برای همه ما عزیز بود. داعشیها خودشان را مسلمان جا زده بودند با یک پرچم دروغین سیاه با نوشته «لا اله الاّ الله» تا چهره مسلمانها را بد کنند. نتیجه چه بود؟ اتحاد بیشتر و بهتر اهل سنّت و شیعه برای نابودیشان. واقعیت را از نزدیک دیدم از یک متری ویرانههای جنگ؛ داعش از اسلام و مسلمان واقعی خیلی میترسید.»
تاول ویرانههای جنگ داعش هرازگاهی در دل حاجی سرباز میکند و حالش را منقلب. تمام زمان مصاحبه یکبار همصدای گریه کردنش را نشنیدم اما این بار میشنوم: «الحمدالله سلمان من را پیش خدا و اسلام روسپید کرد. حراج ناموس مردم میدانی یعنی چه؟ کشته شدن بچههای 7، 8 ساله و سربریده شدن آنها به این دلیل که مسلمان واقعی هستند یا مثل وحشیها، خانه بندگان خدا را ویران کردن یعنی چه؟ من اینها را، حال بد و غصه مردم سوریه را از نزدیک دیدم.» از لابهلای حرفهایش معلوم میشود این تاولْ خاطرهها؛ ترکشهای نامرئی جنگ 2بار قلب کهنه سرباز را حسابی چلانده و چند روزی میهمان بیمارستان کرده. خاطرات مدافع حرم و شیرمرد بلوچ از زیارت حرم نازدانه امام حسین(ع) اما حال خوشی است و مرهم درد: «وقتی وارد شبستان شدیم، دلم یکطوری شد. حرم خانم رقیه(س) را که دیدم، گریهام گرفت. آخر میدانید، خیلی کوچک بود. حرم یک دختر سهساله باید هم کوچک باشد و مناسب قد و قواره ایشان، دلم هوایی شد و گریهام گرفت.»
مدافعان حرم اهل سنّت در قالب گردان «نبویّون» برای جنگ با داعش اعزام میشدند. آی که چه حالی داشت سلمان وقتی اجازه اعزامش را دادند. اینها را حرفهای پدر وصف میکند. توی راه بارها صورت پدر را بوسید. سرش را روی شانهاش گذاشت و سایید تا اگر بین کلکلهای اعزام چیزی گفته و دل پدر رنجیده جبران شود. رسول برجسته میگوید: «3، 4 نفر اهل سنّت بودیم و الباقی شیعه. چه عزت و احترامی داشتیم. آنقدر که یکجا صدایمان درآمد. فرماندهمان خیلی حواسش به رخت، غذا و جای خواب ما بود و معمولاً بقیه را برای کمین و شناسایی میفرستاد. یکبار گفتم: حاجی، ما آمدهایم جنگ. نیامدیم بخور و بخواب! وقتی عزم ما را جزم دید، در دو گردان مختلف من و سلمان هم اعزام شدیم. نزدیک مرز بودیم. پیشروی میکردیم و داعشیها عقبنشینی اما به کمین خوردیم. بعد خبر آمد ترکش خمپاره سلمان را شهید کرده و گفتم: الحمدالله! به آرزویش رسید.»
حالا ارج و قرب زیادی دارد. توی سیستان و بلوچستان و مناطق مرزی، تسلیحات جنگ نرم روانی دشمن خوب کار میکند؛ شبانهروز. این را حاج رسول میگوید: «اوایل که داعش حمله کرد و مدافعان حرم اعزام شدند مدام شایعات مختلفی بین مردم پخش میکردند، اما بعد که چهره داعش برای مردم روشن شد، این شایعهها بیاعتبار شد. هرچه زمان میگذرد، حرمت مدافعان حرم و شهدایش بیشتر میشود. بارها پیشآمده که وقتی میرویم سر مزار سلمان میبینیم قبل ما مزارش را شستهاند یا عدهای بالای مزارش هستند. من قبلاً هم به لطف خدا بین مردم حرمت داشتم اما حالا که مردم فهمیدهاند برای دفاع از خاک و ناموس اسلام رفتهایم، خیلی عزت و احترام میگذارند. مولویهایمان تا مرا میبینند، میگویند: «جوان پاکت در راه اسلام شهید شد.» آن روز یک خبرنگار از شهر با من تماس گرفت و گفت میخواهد چند روزی در نیک شهر بماند و گزارش تهیه کند و مهمان خانواده ما بود. این اعتمادها همه اش عزت و اعتبار است.»
جنگ با جنگ فرق دارد؟ این را چه کسی میتواند پاسخ بدهد جز یک کهنه سرباز؟! از پدر شهید رسول برجسته میخواهم جنگ ایران و عراق و جنگ با داعش را مقایسه کند. مردی که طعم آزادسازی را خوب چشیده چه در «مهران» چه در «حلب». رزم را خوب میشناسد چه «والفجر8» چه نبرد استراتژیک با داعش که به قول او هر داعشی یک تکتیرانداز منافق و ترسو است: «در جنگ ایران و عراق سنگر و خاکریز معلوم بود. جان و خون دادیم اما یک وجب از کشور نرفت. جنگ رودررو بود. در حلب اما ماجرا فرق داشت؛ جنگ شهری بود. ما پیشروی کرده بودیم اما پشت سر ما در ویرانهها تکتیرانداز گذاشتند و کمین افتادیم. از پشت میزدند چون دل و جرئت مردانه و رودررو جنگیدن نداشتند.»
از سلمان جوان میگوید، جوانی که سرش پر از شور زندگی بود: «هر وقت حوصلهاش سر میرفت با دوستانش والیبال و فوتبال بازی میکردند. شاغل شده بود تا پول جمع کند و خانواده تشکیل بدهد. مهربان و دلسوز بود. هر وقت خبری درباره جنگ و آوارگی مسلمانان جهان پخش میشد، میگفت: آخه چرا باید ظلم ببینند؟ دوست داشتم خودم هم بمانم و بیشتر بجنگم اما خانوادهام در آن شرایط نباید تنها میماند. حتی در دیداری که با مقام معظم رهبری داشتم، فرمودند: بمانید و به خانواده برسید. من هم گفتم: چشم! اگر دوباره جنگ شود میروم حتی اگر دشمن شاهرگم را بزند. اسلام یعنی تسلیم و ما باید از عقایدمان دفاع کنیم. مطمئن هستم از شهر ما مردان بیشتری میآیند چون داعش را خوب شناختهاند.»
از حب رهبری در قلب مردم منطقه میگوید. جای خوش و شیرینی که رهبر معظم انقلاب در دوره تبعید به «ایرانشهر» در قلب مردم باز کردند. تبعیدی زمینهساز وحدت و هزار و یک خاطره که در ذهن مردم نقش بسته و خودشان به آن میگویند: «روزهای خوش» رسول برجسته میگوید: «شما بیا و در خانه هر سیستانی و بلوچستانی را بزن و بپرس. همه از آن روزها جز خوبی چیزی ندیده و نشنیدهاند. «بیتکبر»، «خاکی»، «مردمی» و «دور از غرور» کلمههای آشنایی است که در خاطرات مردم از آن روزها در وصف اخلاق و کردار ایشان هست.» برای حاج رسول دو بار راه بخش بنت به بیت رهبری وصل شده و از دیدار با رهبر میگوید: «وقتی رفتم جلو و خودم را معرفی کردم، گفتند: «بنت را میشناسم، مردم خوب و مهربانی دارد. رفتم و دیدم آنجا را.» وقتی صحبت از شهادت سلمان شد، گریه کردند و ناراحت شدند. گفتم: آقا اگر گریه کنید من بروم. طاقت دیدن اشک شما را ندارم. ما وظیفهمان را در برابر اسلام انجام داده بودیم و ایشان بامحبت رفتار میکردند.»
حالا حاج رسول دوباره تنور نانوایی تافتونپزیاش را گرم کرده و بوی خوش نانهایی که این مدافع حرم و پدر شهید میپزد توی شهر میپیچد. به خودش میگوید: «خوششانس» و دلیل: «حتماً تصورتان از سیستان طوفان شن، هوای غبارآلود و مشکلات است. من اما ساکن جایی هستم که چشم سبز بلوچستان است و حسابی خرم. شکر خدا امسال باران زیاد بود و سبزتر هم شد. الآن که با شما حرف میزنم رحمت خدا میبارد، هوای خنک و دلنشینی دارد. نسیم ملایمی هم توی هوا هست. این هوا دو دوست میخواهد تا بالا برود و هزار زبان برای شکر.» میخندد و میگوید: «شیعه و اهل سنّت سالهاست اینجا برادروار کنار هم زندگی میکنند و بعد از انقلاب هم این وحدت بهتر شده. دشمن دنبال تفرقه است وگرنه مردم یکی و مهربانند. باید ماه محرم و صفر اینجا بودید تا ببینید شیعیان و اهل سنّت چطور کنار هم نذریپزان و سفره احسان داشتند. مردم ما قدر انقلاب را میدانند. قبلاً خان و رعیت بود و مردم کارگر ارباب. معمولاً هم خانها خوشنام و خوشاخلاق نبودند. مردم روی زمین خدا کار میکردند با کمترین سهم. حالا اما هرکسی آقا و ارباب زمین خودش است. انقلاب به مردم ما عزت داده. دشمن نمیتواند ببیند؛ چشمش کور!»
کهنه سربازها هرکجا که باشند دوباره به خاطرات جنگ برمیگردند. باید بودید و میدیدی میگوید: «کاش دوره جنگ ایران عراق بودید. باید بودید و میدیدید، شوری گرفت ما را. از پیرمرد 90 ساله تا پسربچه 8 ساله راهی شدند. یکی از عزیزترین شهدای منطقه ما یک نوجوان است که فکر کنم کمتر از 12 سال سن داشت. آنقدر رفت و آمد تا راضی شدند و اعزامش کردند. وقتی میگویم سیستانی و بلوچ؛ شیعه و اهل سنّت پای انقلاب و اسلام میایستد حرفم کهنه نیست یک روز آن نوجوان سرباز یک روز سلمان من و فردا یکی دیگر. این عشق مگر تمامشدنی است؟!»
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/13512 |