او که مدعی بود از این بی سر و سامانی و ارتباطات خیابانی خسته شده است درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسمآباد مشهد گفت: در یک خانواده 12 نفره به دنیا آمدم که همه خواهران و برادرانم فقط تا مقطع راهنمایی و دبیرستان تحصیل کرده اند. در این میان فقط من بودم که بعد از دیپلم در رشته کاردانی نرم افزار رایانه پذیرفته شدم و ادامه تحصیل دادم. برخی از دروس دانشگاهی با رشته های کارشناسی ادغام می شد و ما می توانستیم به صورت مشترک آن دروس را بگذرانیم. روزی در یکی از همین کلاس های مشترک، استاد از یک دانشجوی پسر رشته کارشناسی سوالی کرد و او در پاسخ سکوت کرد من هم که پاسخ آن سوال را می دانستم روی برگه ای نوشتم و مقابل چشمانش قرار دادم. وقتی کلاس درس تمام شد «آرمان» نزد من آمد و از کمکم تشکر کرد.
همین موضوع به ایجاد یک رابطه دوستانه بین من و آرمان انجامید. تا جایی که مدتی بعد در حالی تقاضای ازدواج با مرا کرد که به طور غیررسمی با دخترخاله اش نامزد بود. پدر و مادر «آرمان» که با اصرارهای او و به ناچار به خواستگاری ام آمده بودند به صراحت گفتند هیچ مسئولیتی را در قبال فرزندشان قبول نمی کنند و تنها یک واحد آپارتمانی و خودروی پراید به او می دهند. در این میان پدر من نیز با این ازدواج مخالف بود ولی با اصرار من روبه رو شد این گونه بود که زندگی مشترک ما آغاز شد.
آرمان تحصیل را رها کرد و به خرید و فروش منزل پرداخت. اما چون تجربه ای نداشت خیلی زود ورشکست شد و ما در پی فشار طلبکاران مجبور به فروش آپارتمان مان شدیم و به خانه کوچک اجاره ای نقل مکان کردیم. از آن روز به بعد همسرم پرخاشگر و عصبی شده بود و مدام سیگار می کشید. در این شرایط او یک باشگاه ورزشی اجاره کرد و من تلاش کردم با قرض گرفتن مبالغی از اطرافیانم روحیه از دست رفته همسرم را به او بازگردانم ولی رفتار آرمان به کلی تغییر کرده بود.
شب ها دیر به خانه می آمد و ساعت ها با تلفن همراهش مشغول گفت و گو بود و در برابر اعتراض های من نیز سر و صدا به راه می انداخت. وقتی خانواده اش متوجه فروش منزل اهدایی آن ها شدند سرزنش ها و کنایه ها از گوشه و کنار آغاز شد به گونه ای که حتی خانواده ام نیز مرا مقصر می دانستند. در همین روزها و در حالی که سعی می کردم با ورزش صبحگاهی در پارک به آرامش روحی برسم با زن مطلقه جوانی آشنا شدم به طوری که دوستی ما هر روز بیشتر می شد و با هم به مهمانی و پارتی های شبانه می رفتیم تا جایی که در یکی از همین مهمانی های شبانه با جوانی به نام «جهان» آشنا شدم و با او ارتباط برقرار کردم.
مدتی بعد وقتی به همراه «شهره» به یک پارتی تولد رفتیم «آرمان» را در کنار زنی جوان با ظاهری زننده دیدم و نتوانستم این وضعیت را تحمل کنم به آرامی از آن جا بیرون آمدم و به پلیس درباره این مهمانی مختلط خبردادم. آن روز همسرم دستگیر و به دلیل شرب خمر به تحمل شلاق محکوم شد. او دیگر به هیچ مهمانی نمی رفت و همین موضوع ظن مرا برانگیخته بود. به همین دلیل او را تعقیب کردم و فهمیدم از مدتی قبل زنی میان سال را به عقد موقت خودش درآورده و در دام مواد مخدر گرفتار شده است. با آن که خودم در همین پارتی های شبانه با «جهان» آشنا شده بودم ولی نمی توانستم خیانت همسرم را تحمل کنم فقط می خواستم عشق او را برای خودم نگه دارم مجبور شدم ماجرا را به خانواده آرمان بازگو کنم ولی آن ها با پرخاشگری مرا عامل همه بدبختی های پسرشان دانستند و گفتند که من زندگی او را نابود کرده ام! در حالی که من طی هشت سال زندگی مشترک با آرمان هیچ گاه روز خوشی نداشتم و همواره برای آن که توسط خانواده ام سرزنش نشوم خودم را خوشبخت جلوه می دادم از سوی دیگر نیز وقتی جهان فهمید که من قصد دارم همسرم را از این آشفته بازار زندگی نجات بدهم و به زندگی گذشته ام با او برگردم مرا تهدید کرده است که اگر به این ارتباط پنهانی با او ادامه ندهم همه ماجراهای این ارتباط خیابانی را برای خانواده ام فاش می کند.
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/19422 |