داخل تاکسی، هنگام خرید از مغازه، وقتِ گرانی یا کمیاب شدن روغن و قند و مرغ. همه اینها معیاری برای رسیدن به سوالی است که داریم. زمان ما را در گذرگاهی قرار داده که انصاف و شرافت چندان مثل قدیم مهم نیست. دزدی و فساد برخی مسئولان، گرانی یا نبود کالا، چشم و هم چشمی، سود و زیان و یا وضع افتضاح معیشت، ما را به مرحلهای رسانده که فکر میکنیم حق با ماست.
حتی برخی از آنهایی که به برخی قوانین، نیمچه اعتقادی دارند؛ توجیه و تفسیر میکنند کار اشتباه را، اما با همه این موضوعات، هستند افرادی چشم و دل سیر از مال، دنیا که راضی هستند به اندک سود و سرمایه.
دو دوتا چهارتای پیچیده بلد نیستند. ساده اند و با این سادگی زندگی میکنند. ناملایمتی دیگران را تحمل میکنند. نه اینکه تارک دنیا باشند یا بی عار و بی فکر، نه؛ فقط به این نمیاندیشند که چگونه یک میلونشان را ۱۰۰ میلیون کنند. به کم قانعاند.
قانع و شاکر. صفاتی که شاید این روزها خیلی با آن فاصله داریم. روایت امروز ما از پیرمردی است که بساط گوجه و پیاز و سیبزمینی در مناطق حاشیه شهر تبریز پهن کرده و با آن امرار معاش میکند.
خانم زهرا بدیهی، از فعالان حقوق شهروندی و نیروی جهادی و داوطلب در بحث کمکهای مردمی به اقشار آسیب پذیر تبریز خصوصا مناطق حاشیه نشین، از پیرمرد داستان ما اینگونه روایت میکند:
«مثل همیشه عجله داشتم برای رسیدن به جلسه. دیرم شده بود و تاکسی گیرم نیامد. از روی اجبار پای پیاده از کوچه پس کوچههای منطقه منبع تبریز رد شدم. وارد کوچه که شدم پایم سُر خورد و تعادلم را از دست دادم. پوشه از دستم افتاد و مثل همیشه غرولندی زیر لب به خودم گفتم. چشمم دنبال پوشه بود که دیدم آقایی مچاله، نشسته و پشت به من دارد بساط پیاز و سیب زمینیاش را کنار دیوار میچیند.
دقیقتر که شدم، دیدم در آن سرما دارد کنار بساطش با سیب زمینیها ور میرود. نگاه که کردم، دیدم چاقو در دست، آرام و با طمأنینه گل و لای سیب زمینی ها را تمیز میکند و آنطرف تر میچیند!
تعجب کردم. من که انگار بخاطر جلسه مجبور شده بودم از آن مسیر رد شوم، بیخیال جلسه، گرم صحبت با پیرمرد شدم. برایم عجیب بود این کار. گفتم حاجی آقا ” الله بازار ورسین” (خدا به کسب و کارت رونق دهد) میخواهی خانم ها را بد عادت کنی؟!
با همان حالت قبلی و ته مایه تبسمی رو به من کرد و گفت: نه دخترم. در کفه ترازو، نمیخواهم خاک و گِل همراه سیب زمینی سنگینی کند! ما بلد نیستیم مال مردم بخوریم!
همانطور که نگاهش میکردم خشکم زد! سخنانش مثل پتکی بود که روی سرم فرود می آمد. راضی نیست عکسی از قیافهاش بگیرم. به عکس تمیز کردن سیب زمینیها بسنده میکنم. پیرمردی ساده با این حال تا به امروز ندیده بودم! »
افرادی از این دست شاید کم باشند اما هستند. هستند و با این حرف و عملشان بارقهای از امید را برایمان میشوند. مثل پیرمرد سیب زمینی فروش ما که هم قانع است و هم منصف! مثل پیرمرد چای فروش که پاکت ناچیز را در کفه ترازو میگذاشت. پاکتی که شاید اصلا در آن ترازوهای قدیمی وزنی پیدا نمیکرد.
پیرمرد داستان ما هم شاید خاک و گِل سیب زمینیهایش اصلا در آن ترازوی قدیمی به حساب نیاید اما بحث بر سر عقیده است. ما مال مردم خور نیستیم!
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/23790 |