خانم «مهری تولمی» در اوج روزهای جنگ نذر میکند که حتماً با یک جانباز ازدواج کند. مخالفتهای زیادی میشنود اما چون بهدرستی تصمیمش اعتقاد دارد پای حرفش میایستد و درنهایت خودش از همسر آیندهاش «عبدالکریم نعناکار» خواستگاری میکند. حاصل این ازدواج یک دختر و پسر موفق و یک زندگی عاشقانه است که در لحظهبهلحظه آن ارادت به آرمانی که مرد به خاطر آن عضوی از بدنش را از دست داده و زن به خاطر آن قید یک زندگی عادی و کمدردسر را زده است، موج میزند.
تصویرم از همسر آیندهام یک جانباز بود
جنگ که شروع شد من و خواهرم با چند نفر دیگر از دختران انقلابی دوره امدادگری را گذراندیم و از طریق بسیج در بیمارستانها و بدون اینکه مزدی بگیریم، در اصطلاح فی سبیل الله، به مجروحین جنگی خدمت میکردیم. مجموع این دوره 4 ماه بهصورت تئوری و 2 ماه بهصورت عملی طول کشید. دوره عملی خدمت من افتاد به بیمارستان بهارلو در میدان راهآهن. بعدازآن یک ماه در ایلام بودم. خانوادهها خیلی سخت قبول میکردند کسی برای شیفت شب در بیمارستان بماند اما من و چند نفر از بچهها شیفت شب بودیم.
آن موقع در سن و سالی بودم که بحث ازدواج برایم پیش میآمد. من مدتها بود که تصمیم گرفته بودم با یک جانباز ازدواج کنم. اول شاید فقط یک فکر بود اما کمکم مطمئن شدم که میخواهم همسرم یک جانباز باشد و حاضر نیستم باکس دیگری ازدواج کنم. مثل هر دختر دیگری که تصویری از همسر آینده برای خودش میسازد من هم تصویرم، تصویر یک جانباز بود. اما نمیتوانستم این موضوع را به خانوادهام بگویم چون میدانستم حتماً مخالفت میکنند.
اما کمکم فشار از طرف خانواده برای ازدواجم شروع شد و آنجا بود که تصمیم گرفتم موضوع را به مادرم بگویم.
پدرم گفت باید پای تصمیمت بایستی
وقتی به مادرم گفتم میخواهم با یک جانباز ازدواج کنم ایشان کمی با من تند شدند. من وانمود کردم که کوتاه آمدهام و گفتم ولی حداقل پاسدار باشد. از شانس من در آن هفته سه خواستگار پاسدار آمد (میخندد) من هم دیدم اینطور نمیشود و برگشتم سر حرف قبلی و گفتم نه حتماً باید جانباز باشد.
بالاخره مادرم راضی شد موضوع را به پدرم بگوید. یک روز موقع نماز صبح خودم را به خواب زدم و دیدم که پدر و مادرم باهم صحبت میکنند. پدرم خیلی ناراحت به نظر میرسید. شنیدم به مادرم گفتند امشب به شیفت شب بیمارستان نروم و در خانه بمانم تا پدرم که از سرکار برمیگردد با من صحبت کند.
آن شب پدرم از من پرسید که این موضوع چه قدر صحت دارد؟ سرم را انداختم پایین و گفتم «بله من این تصمیم را گرفتهام.» گفت «چرا؟» گفتم: «برای اینکه امام فرمودند جانبازان را فراموش نکنید. دوست داشتم به این صحبت امام ادای دین کنم و دیدم که بهترین راه همین است» در کمال تعجب پدرم گفتند: «تصمیم شما تصمیم خوب و خداپسندانهای است. اگر یک روز این کار را کردی، هر وقت به خانه من آمدی بدون شوهرت نیا. خوب فکرهایت را بکن چون باید تا آخر پای این قضیه بایستی.»
من اما خوب فکرهایم را کرده بود و تا زمانی که آن جانباز پیدا بشود، یک حلقه در انگشتم انداختم و در بیمارستان به همه گفتم عقد کردهام و شوهرم در جبهه است. خیلی از شبها لباسهای خونی مجروحین را میشستم تا وقتیکه میخواهند به شهرهای خودشان بروند بالباسهای تمیز خودشان بروند. خانواده بعضی از آنها اصلاً نمیدانستند که اینها مجروح شدهاند. اما خدا شاهد است که آن زمان اصلاً هدفم این نبود که اگر برای جانبازی کاری انجام میدهم با او ازدواج کنم! من موضوع ازدواجم را به خدا سپرده بودم. فقط در ذهنم این بود که خدا کند آن فرد جانباز باشد.
جراحات همسر آیندهام را که دیدم، از حال رفتم
همان روزها بود که آقای نعناکار را به بیمارستان ما آوردند. مادر ایشان بالای سرشان بود و هیچ خانمی را برای کارهای تزریق و پانسمان به اتاقشان راه نمیدادند. دوستانم گاهی برای اینکه مادرشان تنها نباشد، در ساعاتی که ایشان خواب بود میرفتند و باهم صحبت میکردند. اگر آقای نعناکار بیدار بود ناراحت میشد و میگفت نامحرم به اتاق من نیاید.
تا اینکه یکی از دوستانم که از نیت من برای ازدواج خبردار داشت به من گفت این مجروحی که تازه آوردهاند مورد خوبی است. من فقط شنیده بودم که جانبازی را با جراحت قطع پا، به بیمارستان آوردهاند و خانمی را هم به اتاقش راه نمیدهد. یک روز رفتم و دیدم یک نوجوان 18 ساله روی تخت خوابیده است. تا آن لحظه فکر میکردم فقط یک پای ایشان قطعشده است. مادرش پتو را کنار زد و من وقتی هردو پای قطعشده را دیدم زانوهایم شل شد و از حال رفتم.
اما حتی این ماجرا هم در هدف من برای ازدواج با یک جانباز خللی وارد نکرد. آن موقع وقتی پرونده آقای نعناکار را نگاه میکردم فهمیدم ایشان در دزفول زندگی میکند و یک سال هم از من کوچکتر است. اگرچه بعداً فهمیدم دو سال کوچکتر هستند (میخندد).
شاید باید بیشتر توضیح بدهم که موضوع خاطرخواهی نبود. نفس ازدواج با یک جانباز و خدمت به او و عمل به فرمایش امام(ره) برای من مهم بود. برای همین وقتی تصمیم گرفتم به آقای نعناکار پیشنهاد ازدواج بدهم اصلاً فکرش را هم نمیکردم قبول کند. هم اینکه من بزرگتر بودم و هم اینکه خب احتمال زیادی داشت که به هر دلیلی بگویند نه! اما برای من اصلاً مهم هم نبود که قبول کند یا نه. میگفتم من میروم به ایشان میگویم تا از خودم رفع تکلیف کرده باشم. قبول هم نکرد بالاخره اسمم پیش خدا در این لیست قرار میگیرد که من خواهان زندگی با یک جانباز و خدمت به او بودهام.
مادرم گفت برو تا سرافکنده بشوی!
ما یک دوست خانوادگی داشتیم به اسم خانم شهبازی که برادرش در شوشتر زندگی میکرد. همان موقع ها هم صدام شوشتر را زده بود و ارتباطات قطعشده بود. و این بنده خدا هم احتمال میداد که برادرش شهید شده باشد چون هیچ خبری از آنها نداشت.
یک روز غروب به خانه ما آمد و با مادرم صحبت کرد. مدام میگفت میخواهم به شوشتر بروم. من میدانستم شوش و شوشتر و دزفول فاصله چندانی باهم ندارند. افتادم به جان خانم شهبازی! یواشکی تلفنی با او صحبت میکردم و میگفتم خانم شهبازی تو را خدا میخواهی بروی شوشتر، یک بلیت اضافه بگیر من را هم با خودت ببر. گفت «میخواهی بروی چیکار؟» موضوع را به او گفتم.
این را در پرانتز به شما بگویم چون آقای نعناکار آن موقع پاسدار ذخیره بود و منافقین پاسدار ذخیرهها را ترور میکردند، هیچکس آدرس خانهشان را نداشت. یک آقای باقری نامی بود که در بیمارستان نظافت میکرد و ما به او «بابا» میگفتیم. رفتم به «بابا» گفتم: «یک دزفولی در اتاق شماره 32 بود، آدرس خانهاش را میخواهم! آن موقع چند جلد کتاب از من میخواست من کتابها را برایش تهیهکردهام حالا آدرسش را ندارم. بایگانی هم چون پاسدار است آدرسش را به من نمیدهد. (میخندد).»
همه خیلی به «بابا» اطمینان داشتند. او هم رفته بود بایگانی و گفته بود کتابها را خودم برایش خریدهام و میخواهم بفرستم و خلاصه آدرس را گرفت و برای من آورد.
شب قبل از اینکه باخانم شهبازی به شوشتر بروم ماجرا را به مادرم گفتم. مادر گفت: «خیلی خب برو! منبعد از اینکه رفتی به پدرت میگویم. چون اگر بگویم مطمئنم نمیگذارد بروی. برو ولی دلم میخواهد بروی، سرافکنده بشوی و برگردی.» من خندیدم و گفتم «خب سرافکنده بشوم. جوانها میروند درراه خدا شهید میشوند. حالا آدم به خاطر خدا سرافکنده بشود چه اشکالی دارد؟»
از مادر شوهرم پسرش را خواستگاری کردم
صبح روز بعد ساعت 7 رسیدم دزفول، ساعت 5 بعدازظهر هم بلیت برگشت داشتیم. رفتم در خانه آقای نعناکار و مادر ایشان در را باز کرد. تا من را دیدند خیلی خوشبرخورد و خون گرم با لهجه دزفولی گفتند: «ووودا (مادر) تو اینجا چهکار میکنی؟» من را کشید در بغل خودش. خیلی از این برخورد ایشان خوشحال شدم. راستش جلوی خانم شهبازی خیلی روسفید شدم که من را تحویل گرفتند. گفتم خدایا شکرت یک مرحله سخت گذشت.
نشستیم و به مادرش گفتم: «چرا برای پسرتان زن نمیگیرید؟ با مشکلاتی که دارد بهتر است یک محرم داشته باشد تا کارهایش را انجام بدهد.» مادرش گفت: «به خدا خیلی به او پیشنهاد میدهم. ولی اول اینکه سنش کم است و بعد هم میگوید میخواهم درس بخوانم.»
من کمی رفتم توی فکر. مادرش پرسید: «تو چرا ازدواج نمیکنی؟» از خدا میخواستم که این را بپرسد ولی رویم نشد بگویم و سرم را انداختم پایین. یکدفعه خانم شهبازی با خنده گفت: «حاجخانم ایشان دوست دارد با یک جانباز ازدواج کند». تا این را گفت، مادرشوهرم گفت: «یعنی تو آمدهای خواستگاری؟» بعد رو کرد به خانم شهبازی و پرسید: «پدر و مادرش میدانند اینجاست؟» خلاصه، خانم شهبازی تمام ماجرای نیت من برای ازدواج با جانباز و رد کردن خواستگارها را توضیح داد و چند ماه بعد هم ما ازدواج کردیم.
عروسی به باشکوهی عروسی خودم ندیدم
ازدواج که کردیم هنوز اوایل جنگ بود. من هنوز هم به همه میگویم که هیچ عروسی به باشکوهی عروسی خودم ندیدهام. آقای نعناکار اولین جانبازی بود که در دزفول ازدواج کرد. هر کس شنیده بود آمده بود عروسی ما را ببیند. خدا شاهد است تمام بچههای همسنگرش با همان لباس خاکی و فرم جبهه و همه با کامیون و گلهایی در دست آمده بودند. من را آوردند در حیاط خانهشان با آقای نعناکار ایستادیم. دوستان رزمندهاش هم دور ما حلقه زدند و قنداقهای تفنگشان را به زمین میکوبیدند. این ارکستر عروسی ما بود (میخندد) دور ما میچرخیدند و شعر میخواندند. من هم زیر چادر اشک میریختم. آخر مراسم بهقدری موتور و ماشین ما را همراهی کرد که من تا الآن هم نمیدانم اینهمه موتور از کجا آمده بودند؟! (میخندد). همه اینها را در یک شهر جنگی و مدام در وضعیت قرمز تصور کنید. اما انگار تمام دزفولیها در خیابان بودند.
به خودم یادآوری میکنم که شوهرم چه مرد بزرگی است
گاهی همسران جانباز از زندگی سختی که دارند گله میکنند. قبول دارم که وضعیت بعضیها واقعاً سخت است. مخصوصاً آنهایی که جانباز اعصاب و روان یا موجگرفته دارند. من با اینها رفتوآمد دارم و از نزدیک در جریان مشکلاتشان هستم. خود من خیلی اوقات تحتفشار بودهام. مخصوصاً وقتی دور از خانواده در دزفول زندگی میکردم و جنگ هم بود. اما همیشه به آنها میگویم هدفتان را فراموش نکنید. اکثر شما داوطلبانه با یک جانباز ازدواج کردهاید. میگویم هرروز که از خواب بیدار میشوید یکبار زندگیتان را مرور کنید، کاری که خودم هم انجام میدهم؛ بلند میشوم و به خودم میگویم «آی مهری! یادت باشد قبل از اینکه در این خانه باشی، قبل از اینکه زن این آدم باشی، چه آرزویی داشتی؟ چقدر نذر کرده بودی که خدایا جانبازی پیدا بشود که قبول کند من با او ازدواج کنم؟ بعد خدا این سعادت را به من بدهد که با او ازدواج کنم.»
خدا را گواه میگیرم که در غربت دزفول مدام اینها را با خودم مرور میکردم. بعد یکدفعه یادم میآمد که خب حالا آن اتفاق افتاده است. حالا من همسر یک جانباز هستم. الآن میتوانم به او خدمت کنم. میتوانم یکجوری زندگی او را بچرخانم. به خودم میگویم خدایا شکرت چه سعادتی نصیب من شده است. یادم میآید که این مرد چقدر بزرگ است و چهکار بزرگی انجام داده است. بعد انرژی پیدا میکنم بلند میشوم وزندگیام را شروع میکنم.
همیشه به خدا میگویم تو در این زندگی به من همهچیز دادهای. اول اینکه واقعاً مثل این مرد نصیب من نمیشد چون از همه نظر از من سرتر است. دوم حاصل این ازدواج دو بچه است که ان شاء الله صالح تربیتشدهاند و برای جامعه مفید هستند.
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/2641 |