printlogo


هر روز با یک شهید؛
خوابی که تحقق یافت
کد خبر: 49630
در زندگی‌نامه شهید محمدمراد عبدالملکی می‌خوانید: پدرش با آشفتگی از خواب بیدار شد و گفت: خواب دیدم اسیر شدم و هرچه کردم نتوانستم خودم را نجات دهم؛ خیلی نگران بود. فردای همان روز به ما خبر دادند که محمدمراد به اسارت کومله‌ها درآمده است.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «قم فردا» شهید محمدمراد عبدالملکی در سال ۱۳۴۲ به‌عنوان اولین فرزند خانواده در یکی از روستاهای شهر ملایر دیده به جهان گشود و دنیایی از شادی را برای پدر و مادر خیر به ارمغان آورد از همان کودکی با فقر و محرومیت خانواده آشنا شد و غمخوار پدر و مادر باشد.

 در اقتصاد خانواده نقش خوبی ایفا می‌کرد، به همین منظور در کنار پدر به کار کشاورزی پرداخت و پس از پایان دوره ابتدایی به ناچار از ادامه تحصیل منصرف شد. پس از مهاجرت خانواده به قم یکی از مغازه آهنگری کسب‌وکار و وظیفه تأمین مخارج خانواده را از فعالیت‌های سیاسی انقلاب کرد.

 با اوج‌گیری مبارزات مردمی علیه رژیم ظالم پهلوی به مردم غیور ایران پیوست و تا نیمه‌شب در خیابان‌ها درگیر مبارزه با گارد ستم‌شاهی بود. روی دیواره‌ها شعار می‌نوشت و با توزیع اعلامیه‌های امام خمینی «قدس‌سره» سرور به رسواگرای شیطان زمانه می‌پرداخت.

 زمانی که آتش جنگ تحمیلی شعله‌ور شد و رژیم بعث عراق به سرکردگی استکبار جهانی به سرزمین عزیزمان حمله کرد به بهانه سربازی به جبهه‌های حق علیه باطل شتافت و در برابر به خاک و خون کشیده‌شدن هم‌وطنانش احساس مسئولیت کرد و به هم‌رزمان دلاور پیوست. سرانجام، پاداش همه تلاش‌هایش را از خدایش گرفت و پس از یک هفته اسارت و تحمل شکنجه‌های فراوان و طاقت‌فرسا با پیکری پاره‌پاره به لقاءالله پیوست و به مولایش اباعبدالله علیه‌السلام ملحق شد.

 محمدمراد با بقیه بچه‌هایم فرق می‌کرد و جور دیگری مرا دوست داشت؛ حتی در سخت‌ترین شرایط هم به فکر من و نگرانی‌هایم بود؛ روزهای انقلاب فریاد الله‌اکبر مردم در کوچه و خیابان به گوش می‌رسید و هم تا نیمه‌های شب در تظاهرات شرکت می‌کرد من چون می‌دانستم راه‌راه خداست مخالفتی نداشتم؛ اما دست خودم نبود و خیلی نگرانش می‌شدم، مراد سعی می‌کرد هرطوری‌شده رضایتم را جلب کند و مرا از نگرانی درآورد.

 به خانواده عشق می‌ورزید و هم عاشق جبهه و شهادت بود؛ بالاخره شهادت در راه خدا را انتخاب کرد. روز عرفه برای اولین‌بار به دیدار ما آمد؛ آن قدر محبت می‌کرد که همه دلتنگ شدند؛ اصرار کردیم که حداقل روز عید قربان را نزد ما بماند.

 از زبان مادر شهید می‌خوانید:

 خواهرانش به او وابسته بودند و همیشه انتظار آمدنش را می‌کشیدند. گفتم فقط فردا را بمان، بعد هر جا که خواستی برو گفت: مادر جلوی من را نگیر. فردا روز عملیات است؛ نخواه که من از بچه‌ها جا بمانم و آرزوی شهادت برای همیشه در دلم بماند. دو ماه از آخرین اعزامش می‌گذشت؛ پدرش با آشفتگی از خواب بیدار شد و گفت: خواب دیدم اسیر شدم و هرچه کردم نتوانستم خودم را نجات دهم؛ خیلی نگران بود. فردای همان روز به ما خبر دادند که محمدمراد به اسارت کومله‌ها درآمده است.

 پس از ده روز شکنجه‌های فراوان و طاقت‌فرسا به شهادت رسید. قبل از اسارت انگشتر و کلاهش را به یکی از دوستانش سپرد و گفت: اگر شهید شدم اینها را به پدر و مادرم برساند و سعی کند جنازه‌ام را برای آنها ببرد.

 دلم نمی‌خواهد بیشتر از این باعث ناراحتی آنها بشوم، پدر و مادرم خیلی غصه من را می‌خورند و چشم‌به‌راه بازگشت من هستند. همیشه این شعر زیبا را می‌خواند که:

 مسلسل من غریبم، یاورم باش / به‌جای مادرم غم‌پرورم باش


انتهای خبر /


لینک مطلب: http://qomefarda.ir/News/item/49630