شهید در سن ۱۸ سالگی به کردستان اعزام شد. وقتی سربازیاش شروع شد، در مخابرات قم مشغول شد و پس از چندی کارکردن به جبهه اعزام شد.
شهید علی عابدی در روز چهلم برادرش به پدرش گفت: پدر، میخواهم به جبهه بروم و راه جواد را ادامه دهم و تفنگ او را زمین نگذارم؛ پدرش هم قبول کرد. او برای رفتن به جبهه ثبتنام کرد و بعد از اعزام سعی میکند که به خط مقدم برود و همان شبهای ابتدایی که به خط میرسد به فیض شهادت نائل میشود.
مادر شهید از خوش اخلاقی و آرام بودن علی و شهادت پسرش میگوید:
بچههایم از کودکی آرام و سربهزیر بودند و هیچوقت کارهای بچهگانه انجام نمیدادند. من همان روز در خواب بودم که دیدم پسرم علی سرش زخمی شده است و سرش خونین شد، در زانوی برادر بزرگش جواد گذاشته است و لبخند میزند، جواد دست روی صورتش میکشد و میخندد، من از این لحظه تعجب کردم و به جواد گفتم: مادر تو چرا میخندی؟ درحالیکه سر برادرت زخمی و خونین است، او در جواب گفت: مادر، غصه نخور من امشب میزبان علی هستم و او امشب به بالین من میآید و وقتی از خواب بیدار شدم شب همان روز خبر شهادت علی را به ما دادند.
شهید علی عابدی بیش از دو ماه در جبهه نبود، اما آرزوی شهادت داشت. همرزمانش تعریف میکردند: وقتی به سر مزار شهید جواد عابدی رفتیم، علی درحالیکه دلتنگ برادر شده بود میگفت: جواد جان من هم یک ماه دیگر پیش تو میآیم و دقیقاً همین اتفاق افتاد و به یک ماه نکشید که علی هم به شهادت رسید.
مادرش میگوید: یکی از اقواممان تعریف میکرد که در خواب شهید علی را دیده است که در کاخی زیبا زندگی میکند و سرحال و خوشحال، همانند یک پرنده به این سو و آن سو میرود؛ از او پرسیده است، اینجا کجاست؟ جواب میدهد، اینجا منزل من است و آن گنبد طلایی هم حرم آقا امام حسین علیهالسلام است، هر وقت بخواهم به این بارگاه که خداوند به من داده است پناه میبرم و زیارت میکنم و مدام در حال پرواز هستم.
مادر شهید میگوید: پسرم خیلی نگران من بود وقتی که من دلتنگ جواد میشدم و عکسهای او را میدیدم، اشک میریختم؛ علی میآمد و عکسها را جمع میکرد؛ میگفت: مادر تو نباید غصه بخوری؛ اما خودش آنها را به پشتبام میبرد و در گوشهای خلوت میکرد و اشک میریخت و آرزوی شهادت داشت که بالاخره به آرزویش رسید.
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/49924 |