از زبان مادر شهید اردستانی میخوانید.
نماز اول وقت
همیشه محرمها نذر داشتم که داخل منزلمان روضهخوانی باشد، یک روز به خانمها گفتم اگر میشود ختم انعام نیز اضافه کنید. بدجوری به دلم افتاده که خوانده شود. یک هفته از روضه گذشت خواب دیدم حسینعلی آمده به خوابم، نشست و از همسایهها برایم گفت، آنقدر خوشحال بود، هیچوقت به این خوشحالی ندیده بودم.
از یکی از بچههای همسایه که مریض بود، سؤال کرد. گفت: مادر حالش بهتر است یا نه؟ انشاءالله که بهتر بشود. من متوجه شدم که خواب آن شب من همهاش برمیگشت به سوره انعام و ختمی که از آن سوره در روضههایم داشتم. خیلی سفارش میکردند به نماز؛ مخصوصاً نماز اول وقت؛ هنوز اذان نگفته به نماز میایستاد و نماز میخواند، به قرآن بسیار، بسیار اهمیت میداد. خیلی مهربان و خوشاخلاق بود. افتخار میکنم که شهید شده است.
از زبان برادر شهید میخوانید
تاآخریننفس میجنگم!
برادرم اصغر بچه آخر خانواده بود؛ ولی معرفت و انسانیتی که او داشت واقعاً بینظیر بود. تنها علاقهای هم که داشت به ورزش بود، مخصوصاً فوتبال را دوست داشت. غالباً هم با پای چپ بازی میکرد دوران مدرسه او با اواخر حکومت شاه و شروع درگیریهای انقلاب همراه بود.
گاهی در مدارس بمبگذاری میکردند مادرم که نگران اصغر بود، به برادرم گفت که نمیخواهد دیگر درس بخوانی. هر وقت اوضاع خوب شد برو مدرسه. برادرم تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر درس نخواند بعد هم که تمام فکر و ذکرش کارهای انقلابی و جنگ و جبهه شد.
قبل از اینکه به جبهه برود پیش من در ساختمانسازی و بنایی کار میکرد خیلی کمحرف و ساکت بود. من خودم ۴ تا فرزند دارم، ولی اینقدر که اصغر حرفهایم را گوش میکرد و احترام مرا نگه میداشت بچههای خودم خوب نبودند.
اوایل جنگ که شهرها بمباران میشد، یکبار اصغر به من گفت که من را ترک موتورت بگذار و بیا با هم به خیابانهایی که بمب انداختند برویم. اصغر خیلی ناراحت بود و به من گفت: صدام اگر مرد است بیاید در جبهه، ما یا میکشیم یا کشته میشویم، چرا به شهرها حمله میکند.
بعد هم سر راهمان به گلزار شهدا رفتیم. آن جا حرف مهمی به من زد و گفت: من تاآخریننفس میجنگم پدرم تعریف میکند که وقتی قصد داشت به جبهه برود من به اصغر گفتم دو برادرت برای خدمت رفتهاند، من خیلی تنها هستم، شما هم که بروید یکدفعه دور و برم خالی میشود شما بمان، بعد که آنها آمدند شما برو. اصغر هم حرف پدرم را گوش میکند و صبر میکند تا برادرهایم بیایند و بعد به جبهه میرود.
اندازه شفاعت از شما از پایم خون رفته است
برادر شهید گفته است:
یک روز در طول خدمت طی عملیاتی تا دل عراق میروند و درگیری شدید میشود بعد همه خیال میکنند که شهید شده است، ساک وسایلش را به پادگانش در اهواز میفرستند؛ اما بعد از مدتی دوستانش متوجه میشوند که در بیمارستان اهواز است و تیر به پایش خورده است. دوستانش به اصغر میگویند ما فکر کردیم شهید شدهای!
اصغر هم بعد از بهبودی برای مرخصی به قم میآید وقتی به خانه میآید مادرم میبیند اصغر پایش را دراز میکند به اصغر میگوید: تو چرا پایت را دراز میکنی اصغر جواب میدهد اگر شما گریه و زاری نمیکنید توضیح میدهم برای مادرم تعریف میکند که پایش تیرخورده است. مادر هم شروع به گریه و زاری میکند اصغر میگوید ناراحت نباشید بهاندازه شفاعت از شما از پایم خون رفته است.
خواب شهادت
برادر این شهید والامقام عنوان کرده است:
حوالی شبهای شهادت اصغر بود که خواب دیدم در یک دشت سرسبز اصغر روی زمین افتاده است. درحالیکه همه دشت را نورانی و درخشان کرده است. چون ما خیلی به هم علاقه داشتیم، نزدیک اصغر رفتم و صورت تمیز و نورانیاش را بوسیدم.
وقتی از خواب بیدار شدم نزدیک ساعت ۲ نیمهشب بود دیدم نمیتوانم کمرم را راست کنم و از جا بلند شوم. حال عجیبی داشتم. صبح بچهها گفتند: چه شده؟ شما حالتان خوب نیست. برای چه ناراحت هستید؟ گفتم: دیگر نمیتوانم کمرم را راست کنم.
اهل خانه فهمیدند که برادرم شهید شده است. به عادت همیشه جلوی راهم سری به خانه بابا زدم شاید خبری بگیرم، دیدم آنها خبری ندارند. سه روز بعد دامادمان که پسرعمهمان هم هست به مغازهام آمد، من متوجه شدم خیلی ناراحت است. به من گفت: اصغر ترکشخورده، و در بیمارستان است. من خندیدم و گفتم: اصغر بیمارستان نیست، بلکه در سردخانه است؛
من خودم سه شب قبل در خواب دیدم. برادرم شهید شده است. بعد هم که برای تحویل جنازه رفتیم، سه تیر به سینهاش خورده بود. بهطوری که کمرش را شکافته بود. اما چون به رو خوابیده بود نگذاشتند ما کمرش را ببینیم. وسط پلاکش تیرخورده بود. اصغر واقعاً مردانهوار جنگیده بود. همانطور که خودش به من گفته بود تاآخریننفس میجنگم
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/51351 |