خاطرهای از زبان مادر این شهید والامقام را میخوانید.
محمد ۱۹ سالش بود.
به محمد گفتم مامان جان میخواهم برایت عروسی بگیرم و گفتم نمیخواهد به جبهه بروی، قبول نکرد.
دو سه بار به مرخصی میرفت و میآمد.
یک روز دیدم نامه آمد؛ در خانه نشسته بودم، هوا خیلی باد و بوران بود و دربخانه را زدند، رفتم دیدم که یک مأمور گفت: حاجیخانم محمد را زخمی آوردهاند بیمارستان.
مأمور پرسید: پدرش کجاست؟ گفتم: سرکار.
گفتم: پدرش و برادرش در میدان کار میکنند. با هم رفتیم پیش پسرم. دیدم برای او تعریف میکند که شهید آوردند و در سردخانه بنیاد شهید است.
رفتیم سراغ پدرش، سهتایی من و پدر و برادرش شهید را تحویل گرفتیم و تشییع کردیم؛ چون در موقع بمباران بود هیچکس در دوروبرمان نبود و پیکر محمد را غریبانه دفن کردیم.
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/52349 |