printlogo


شاعری که هیچ‌کس نفهمید چند ساله بود که به دنیا آمد!
کد خبر: 5684
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا،
 

«انواع و اقسام تهمت‌ها را در محیط‌های گوناگون شنیده‌ام:

توده‌ای است!

حزب‌اللهی است!

بی‌خط است!

اهل حق است!

علی اللهی است!

چپ‌گراست!

مرتجع است!

و افترا... انواع و اقسامش را شنیده‌ام. همیشه این شعر [طاهره] صفارزاده آرامم می‌بخشد:

و افترا مسیر کثیفی بود

که کوردلان

در آن به تفرج می‌رفتند!»

این بخشی از واگویه‌ها و خاطرات مرحوم سیدحسن حسینی است. شاعری که ۱۵ سال از درگذشتش می‌گذرد و هنوز ناشناخته مانده است. انگار که او در عروجی خودخواسته در روزهای ابتدایی فروردین جان به جان‌آفرین تسلیم کرد تا کسی یادی از او نکند و بیشتر ناشناس بماند. روزهایی که روزنامه‌ها و رسانه‌ها نیز در حالت تعطیلی هستند و یاد او نیز در این تعطیلی فراموش می‌شود.

شاعر، استاد دانشگاه، منتقد ادبی و مترجم تنها عناوینی برای این چهره شعر پس از انقلاب است که بیش از همه انسانی وارسته بود. برای ساکنان کوچه ادبیات پس از انقلاب اسلامی «سید» و «قیصر» دو نام همواره با هم و جدانشدنی‌اند. چهره‌هایی که حسرت آنها تا همیشه بر دل همه خواهد ماند؛ چه آنهایی که وجودشان را درک کردند و چه آنهایی که فقط نام و رسم و اثرشان را لمس کرده‌اند. بسیاری «قیصر» را چهره جمالی شعر پس از انقلاب و «سید» را چهره جلالی آن می‌دانند و جوش و خروش‌های شاعرانه او را اینطور تعبیر می‌کنند.

چهره‌ای که مبارزه برای رهایی و آزادی را در روزهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی دنبال می‌کرده و در مرور خاطراتش با آن مواجه می‌شویم: «از دیگر هم‌رشته‌ای‌ها عقبم. آن‌ها واحد تغذیه آزمایشگاهی را گذرانده‌اند و من مانده‌ام با موش‌هایی که باید روی آنها تاثیرات سوء تغذیه بررسی شود. من از دیگران عقب مانده‌ام چون در شانزده آذر ماه ۱۳۵۳ در تظاهرات شرکت داشته‌ام و یک ترم محرومیت از درس، ضمیمه پرونده تحصیلی من است... شانزده آذر ۱۳۵۳ دانشگاه مشهد و خوابگاه پسران بچه‌مسلمان‌های اهل نماز و روزه و ورزش و «چپی»‌ها... در اعتصاب شریکند. برای اولین بار در عمرم شعار می‌دهم؛ بی‌اختیار و با صدایی که دو‌رگه است و از هیجان و خجالت می‌لرزد: «برای شادی روح شهدای شانزده آذر صلوات!»بعضی‌ها صلوات می‌فرستند و بعضی دیگر رو بر می‌گردانند. دانشجوی کم‌حرفی که تازه سبیل گذاشته و از مدت‌ها پیش عینک می‌زند، دم می‌گیرد: «اتحاد، مبارزه، پیروزی!» از شعارش بوی مخالفت با صلوات را می‌شنوم، اما همه دم می‌گیریم. شعار با لب‌هایمان غریبی می‌کند. دل‌مان نمی‌آید شعار ندهیم اما به دل‌مان هم نمی‌چسبد.»

او شاعری از دیار صلوات بود. او همواره همین بود و دلش هم نمی‌خواست خلاف این عمل کند یا حتی ژست مخالف بگیرد. وقتی تک‌نگاری او از نماز را در روایت «سجده» می‌خوانیم متوجه نگاه عمیق او به نماز و اعمال آن می‌شویم. او حتی وقتی غرق در رندی زبان شعر حافظ است هم به این منزل نزدیک می‌شود و کلامش را به آستان فاتح بدر و خیبر می‌رساند، جایی که آخرین نقطه اتکای روح سید است: «از شحنه نجف مدد می‌طلبم تا صحنه روحم دگرگون شود. آفتابِ مروتی که اگر بر دنیا نمی‌تابید، دنیا با همه خورشیدهایش از ازل تا ابد یک روز نحسِ طولانی بیش نبود.» توصیفی که شاید بعد از او هم کسی نتوانسته از مولای متقیان داشته باشد که خودْ امیرکلام بود. اصلا به همین خاطر است که او وقتی در دفاع از حقوق معلمان قلم می‌زند، تازیانه کلمات را بر سر مسببان این وضع وارد می‌آورد تازیانه‌اش هم نوش است و به همین دلیل باشد که او را با برچسب‌هایی که خودش به آنها اشاره می‌کند(در ابتدای همین آمده)، قضاوت می‌کنند. «پیش‌تر گفته بودم معلمی یعنی نفاق به‌علاوه خرج زن و بچه! حالا خرج زن و بچه هم متنفی است و برای این قشر تحقیر شده تا مغز استخوان، نوعی نفاق ناگزیر و ظاهرالصلاح باقی مانده و دیگر هیچ! معلم باید به سیگارفروش میادین شهر و درآمد آبرومندانه‌اش حسرت بخورد و دلش تا فیلتر بسوزد...»، «همه‌چیز در این دیار، بالا می‌رود و گران می‌شود، الا نرخ تعلیم و بهای معلم! صنف تا سرحدِ خواری صبورَ معلم، برای سیاستگذاران مملکتی، که در آن فرهنگ و علم به پشیزی نمی‌ارزد، مانند اره است! این است که حیران مانده‌اند و نمی‌دانند چگونه اعلام کنند که بابا ما اصلا محصل و دانشجو و معلم نمی‌خواهیم!» او در حالی که اینچنین با تیغ واژگان که دستانش به شدت با آنها آشنا است، علیه وضع موجود زمانه خویش می‌شورد اما در متنی که با عنوان «دست‌ها» از او برجای مانده، بر این باور است «بیا در روزگاری که دست‌ها لجن‌مالی دست‌های دیگر را بیشتر دوست دارند، با هم باشیم و مومنانه یکدیگر را بشوییم.» به همین خاطر است که سید را نباید در یک متن خلاصه کرد و بهتر است از زوایای مختلف به تماشای او نشست تا اگر او را تیغ به دست می‌بینیم آن را نیز در ادامه سجده‌ها و توجهش به شاه نجف ببینیم. به عبارتی تیغ کشیدن او نیز علوی است و ریشه در سیادت او دارد.

اما سید هم از اتهامات و افتراها بی‌نصیب نبود و در ابتدای همین متن دیدیم که او نیز از برچسب‌هایی که طی سالیان مختلف به او زدند گلایه داشته است. انگار این رسم است هرکه سر به آستان جریانی نسایید را برچسب‌باران کنیم و مرام او را در نظر نگیریم و فقط خط و خطوطش را آن هم بر اساس موهومات قضاوت کنیم. به همین خاطر است که پانزده سال پس از مرگ او نیز هنوز ناشناس مانده و گمان می‌کنم در آسمان مشهورتر از زمین باشد. نگاهش به «آزادی» را در «اقیانوس ناآرام» باید تماشا کرد و مقایسه‌ای که برای تفهیم حرفش می‌کند را که به شدت دلنشین و علمی است، باید آرام آرام سر کشید.

سید حسن حسینی شیفته زبان فارسی است و او آنقدر این زبان را دوست دارد که آن را زبان «مردمانِ اهلِ بهشت» می‌داند و به همین مناسبت بی‌راه نیست اگر بگوییم او «شاعر مردمان اهل بهشت» است. سید آرزو می‌کند: «آنچه بر شکوه مقدس این زبان، گهگاه خدشه‌ای وارد می‌کند، سخت شکنجه‌ام می‌دهد: سیاست! کاش همه سیاستمداران دنیا برای خودشان زبان خاصی اختراع می‌کردند و دروغ‌ها و دورنگی‌هایشان را به همان زبان خاص، این سوی و آن‌سوی می‌پراکندند! فارسی معصوم‌تر از آن است که این همه «دروغ» را بی‌دریغ برگرده ظریف و دل‌نشینش بار کنند!» او تاکید می‌کند: «به فارسی می‌اندیشم، به فارسی فریاد می‌زنم و حتی به فارسی سکوت می‌کنم. سکوت من سرشار از عباراتِ جنینی و هنوز زاده نشده فارسی است!»

هرقدر فکر می‌کنم می‌بینم که نمی‌توان تصویر درستی از سیدحسن حسینی نشان داد مگر اینکه بی‌عجله (که رسم رسانه عجله کردن و درنگ نکردن است) گوش به سخن سید شعر انقلاب بدهیم. او را باید با «سکانس کلمات» در «گنجشک و جبرئیل» به تماشا نشست و با «نوشداری طرح ژنریک» «حمام روح» گرفت تا بتوان دقیق‌تر این چهره جلالی شعر پس از انقلاب را درک کرد. باید جذب «براده‌ها»یش شد تا بتوان فهمیدش ولی انگار که خودش هم پیش از مرگش می‌دانسته که چنین نخواهد شد زیرا در یکی از قطعات «سکانس کلمات» می‌نویسد: «روزی هم که مُرد هیچ‌کس نفهمید او چند ساله بود که به دنیا آمد!!!»

روحش شاد و یادش جاودان!
حسام آبنوس


انتهای پیام/
لینک مطلب: http://qomefarda.ir/News/item/5684