در همین روزها با د ختری دبیرستانی ازدواج کردم و در یک شرکت دولتی استخدام شدم از همان آغاز زندگی مشترک کمر همت را بستم تا با سعی و تلاش بیشتر رفاه و آسایش را برای خانواده ام فراهم کنم چرا که خودم با شرایط سختی تحصیل کردم و دوست داشتم همه امکانات رفاهی را برای خانواده ام تهیه کنم. حتی همسرم را که ترک تحصیل کرده بود به ادامه تحصیل تشویق کردم تا دیپلم گرفت.
خلاصه پست و مقامم هر از گاهی ارتقا می یافت و درآمدم بیشتر می شد به طوری که دیگر نیاز مالی نداشتم اما از سوی دیگر همسرم غرور عجیبی داشت و می خواست در میان فامیل و اطرافیانم یک سرو گردن از دیگران بالاتر باشد. چشم و هم چشمی هایش روز به روز افزایش مییافت و دچار مدپرستی شده بود. روزی خودروی شاسی بلند خارجی تقاضا می کرد و روز دیگر خانه ای مجلل . دخترانم نیز مانند برگ کدو پول خرج می کردند و به ظاهر خودشان می رسیدند در واقع مرا «عابر بانک» می دیدند.
روزگارم به همین ترتیب سپری می شد تا این که روزی یکی از روسای اداره پیشنهاد کاری غیرقانونی را داد که پول زیادی در آن نهفته بود. ابتدا قبول نکردم اما بعد از آن که خانه و زندگی رئیسم را دیدم تازه فهمیدم که هنوز از خیلی ها عقب هستم. وسوسه این پول که به یک امضای من بستگی داشت مانند خوره به جانم افتاده بود با خودم می گفتم «اتابک» درست می گوید چرا من مانند خیلی از مسئولان دیگر در رفاه نباشم!
وقتی موضوع را با همسرم در میان گذاشتم برق از چشمانش پرید و با خوشحالی تشویقم کرد که آن کار غیرقانونی را انجام بدهم .دیگر همه زندگی ام از مال حرام انباشته شده بود. همسرم می گفت: چرا من نباید مانند همسر اتابک به سفرهای خارجی بروم و آن گونه زندگی نکنم ! این بود که شروع به امضاهای خلاف قانون کردم پول روی پول و سند روی سند می گذاشتم و خانواده ام هر آن چه را اراده می کردند به دست می آوردند.
با راهنمایی اتابک همه اموال و دارایی هایم را به نام همسرم ثبت کردم تا مورد سوء ظن قرار نگیرم اما مهر و محبت و صمیمیت از خانه ما رفته بود.
روزی از کلانتری تماس گرفتند که دخترم «آناهیتا» را به اتهام ولگردی و مصرف حشیش در پارک دستگیر کرده اند. دنیا روی سرم چرخید و زندگی ام در مسیر سراشیبی و سقوط قرار گرفت. مدتی بعد یکی از کارکنان بازرسی اداره به بررسی اسناد و پرونده ها پرداخت و این گونه ماجرای امضاهای جعلی و غیرقانونی من لو رفت. خیلی زود نیروهای کلانتری سراغم آمدند و درحالی که هنوز باورم نمی شد مال حرام عاقبتی ندارد حلقه های قانون بر دستانم گره خورد.
سه روز بعد وقتی دیدم کسی از خانواده ام پیگیر امور قضایی من نیست با همسرم تماس گرفتم اما او در میان بهت و ناباوری من گفت دیگر تماس نگیر و ما را به دردسر نینداز! تو چیزی نداری! من هم با وکیل برای گرفتن طلاق مشورت کرده ام! آن جا بود که قلبم شکست و تازه فهمیدم این همه دزدی و اختلاس و نان حرام چنین بلایی را به سرم آورده است.
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/12559 |