گامهایم را بلند و بلندتر برداشتم. صدای نفس زدنهایم را هم به وضوح میشنیدم اما فقط به تنها چیزی که فکر میکردم «مهدی» بود. دستم را محکمتر دور کمرش حلقه کردم تا نکند سر بخورد و از روی کولم بیفتد. دستهایش از روی شانههایم آویزان بود، گرمی بدنش را با رد خونی که از سینهاش بر روی گردن و شانههایم جاری شده بود حس میکردم. نمیخواستم به هیچ چیز منفی فکر کنم. مهدی فقط تیر خورده بود؛ همین و بس. «مهدی» فقط زخمی شده بود، «مهدی» زنده میماند.
در سیاهی شب فقط چشم به سر جاده دوخته بودم اما نمیدانم چرا هرچه میرفتم باز دورتر و دورتر میشد، درست مثل فیلمها که هر چه میدوی به اخر خط نمیرسی.
" نباید کم بیارم" این جمله ای بود که مدام با خود می گفتم.باید بر خود مسلط شدم تا تنها دوستم، رفیقم و همقطارم را هر چه سریعتر می رساندم.گامهایم را بلندتر برمی داشتم. بغض گلو با اشکهایی که بی محابا از کنار چشمهایم آویزان شده بود برای خودشان مرثیهسرایی میکردند؛ اینجا همه چیز مهیا بود، بغض و اشک و خون... .
بالاخره آن جاده دور و دراز تمام شد و به پای ماشین رسیدم. با کمک بچهها «مهدی» را روی صندلی عقب خواباندم. «مهدی» آرام بود. با راننده به دل سیاهی شب زدیم. نمیدانم چقدر طول کشید، نمیدانم بر ما چه گذشت ؟ بر «مهدی» چه ؟ اما فقط این را یادم است که مدام میگفتم «مهدی»، «مهدی»، اما دریغ از یک پاسخ.
به بیمارستان رسیدیم. پرستارها سریع برانکارد را آوردند. «مهدی» را که چنان طفلی معصوم، مظلومانه بر روی صندلی آرمیده بود در آغوش کشیدم و ارام روی برانکارد گذاشتم و پا به پای پرستاران سالن بیمارستان را دویدم. آدمها با چشمهای پر از تعجب من و «مهدی» غرق در خون را نظاره گر بودند. دلم می خواست به آنها بگویم رفیقم است، میدانید؟ رفیق! اما نه ; فرصتی برای این حرفها نبود.
***
«مهدی» تنها دوستم صمیمی ام در سربازی بود، با هم قرارها گذاشته بودیم. از آموزشی در کرمانشاه با هم بودیم تا اینجا در مهران، رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم، قرار گذاشته بودیم تا ابد با هم باشیم.
***
دستم را از کنار تخت جدا نمی کنم، اصلاً میترسم از «مهدی» جدا شوم، نمیخواهم لحظهای تنهایش بگذارم. دکترها یکی یکی می ایند، یکی نبضش را می گیرد، آن یکی پلکش را بالا می زند، آن یکی و آخر سر هم می گویند...
نمیخواهم باور کنم نمی خواهم. اما...
سرم گیج می رود.صداها مبهم است. حرکت ادمها کند شده است.لبهایشان تکان می خورد.حرف می زنند اما من نمی شنوم. اشکهایم همانند ابر بهاری میریزد و میریزد. «مهدی» را از پشت پرده اشکها نگاه میکنم. آرام روی تخت خوابیده. چشمهایش بسته است و سر و صورتش پر از خون؛ آخرین دیدارم و آخرین تصویرم از «مهدی» می شود صورتی پر از خون اما آرام و نورانی.
پاهایم دیگر قوت ندارد. نمیتوانم بایستم و همان جا کنار تخت «مهدی» به یکباره فرو می ریزم.
نمی دانم چند دقیقه طول می کشد . تا می ایند «مهدی» را ببرند انگار دوباره جان می گیرم.نه.نه . نمیشود که «مهدی» به همین راحتی برود. حتما اشتباه کرده اند.لبه های تخت را می گیرم و بلند می شوم.صدایش میکنم، اما صدایی از گلویم در نمیآید. میخواهم فریاد بزنم، بگویم «مهدی» چشمهایت را باز کن، اما زبانم قفل کرده است.
با دستانم «مهدی» را تکان می دهم. با اشک و اه می گویم: «مهدی» کجا می روی؟ مگر دلت برای مادرت تنگ نشده بود؟ مگر نگفته بودی که میخواهی بروی کمک کار پدر و برادرت شوی؟ «مهدی» بلند شو.
...دیگر یادم نیست. نمیدانم چه شد. «مهدی» را بردند و برای من تنها چیزی که ماند غم از دست دادن رفیقی بود که در کنارم گلوله خورد و شهید شد.
***
اشک امان محمدرضا ناظری بیدسرخی را بریده است.تمام لحظات و ثانیه های 7 شب پیش برایش تداعی می شود.با گوشه استینش اشکهایش را پاک می کند و می گوید: با هم امدیم سربازی. مهدی هم مثل من پایه خدمتی آبان بود. از آموزشی در اموزشگاه در کرمانشاه تا هنگ مرزی مهران با هم بودیم ؛ درست 5 ماه از ابتدا تا لحظه شهادت.
محمدرضا که چشمانش قرمز شده دستهایش را بهم می فشارد و می گوید: مهدی شجاع بود، فداکار و ایثارگر؛ همه فکر و ذکرش خانوادهاش بود. در دوستی نیز با معرفت بود. با هم قرارها گذاشته بودیم، قرارمان این بود که دوستیمان تا ابد پا برجا بماند، اما ...
آن شب، همان شب که سارقان مسلح آمدند، من و مهدی و دو نفر دیگر به صحنه رفتیم. دو سارق بودند، مسلح، سیمهای برق یگان را قطع کرده بودند، هشدار دادیم اما آنها شروع به تیراندازی کردند، اصلاً نفهمیدم مهدی کی تیر خورد. تا آنها تیراندازی کردند، نیمه خیز شدیم و روی زمین سنگر گرفتیم. چند لحظه بعد که بلند شدیم، مهدی بلند نشد. صدایش کردم، گفتم مهدی، مهدی، اما جوابی نیامد.
نشستم کنارش، روی زمین بود، برگرداندمش، از دهانش خون میآمد، سر و شانهاش خون خون بود. هر چه صدایش کردم جوابی نداد. با چشمان نیمه بازش فقط نگاهم میکرد، دیگر از درگیری هیچ چیز یادم نیست. همه فکر و ذکرم شده بود مهدی. مهدی را به شانه کشیدم تا سر جاده امامزاده و سوار ماشین کمکی کردم که به کمک آمده بود. اصلاً فکر نمیکردم که شهید شود. خودم را دلداری میدادم که فقط یک زخم ساده است.
اما اینها فقط یک تصور بیهوده بود. گلوله به شانه چپ مهدی اصابت کرده بود، خون تمام شانه و سر و صورتش را برداشته بود. وقتی روی شانهام گذاشتم جای گلولهاش درست روی سرشانهام قرار گرفت و موج خون بود که بر روی گردن و لباسم میریخت. همان گونه که دوان دوان به سمت ماشین میبردم، مدام مهدی مهدی میکردم تا نکند...
گریه مجالی نمیدهد تا محمدرضا حرفهایش را ادامه دهد. سکوت بر فضا حاکم میشود. محمدرضا یاد آن لحظات میافتد. شانههایش از شدت گریه تکان میخورد.میگوید؛ رفیقم بود. از آن رفیقهایی که دیگر تکرار نمیشود. دلم میسوزد برای خودم و برای خانوادهاش و مخصوصا برای مادرش؛ مهدی هم نگران مادرش بود و دلتنگ او.
از خاطرات روزهای با هم بودن میگوید، از سبزیکاریهایی که در حیاط یگان کردهاند. از شیفتها، از نگهبانیها و از روزها و شبهایی که با هم میگذراندند. از آخرین حرفهای مهدی میگوید که گفته بود دلش میخواهد برود مرخصی؛ دلش برای مادرش تنگ شده بود.
محمدرضا آهی میکشد و سکوت میکند. میگوید؛ هنوز رد خون روی سنگها و خاکریزهای بیرون مقر مشخص است. هنوز جای مهدی خالی است.
***
از آن شب درگیری میگوید. 18 ماه خدمت است و در این دو ماه که مهدی وارد یگانشان شده بود با هم دوست شده بودند. از کارهای داوطلبانه مهدی میگوید و از دل بزرگش. از این که هیچ وقت از کمک به بقیه دریغ نداشت.
داریوش میرزایی از شب درگیری میگوید: افراد مهاجم رو به روی ما بودند. خودشان را تسلیم نکردند. شروع کردن به تیراندازی، ما هم بیدی نبودیم که از این بادها بلرزیم. سنگر گرفته و بعد در فرصتی بلند شده و به سمت آنها رفتیم; دنبالشان کردیم.نگذاشتیم از دستمان در بروند.شب بود و تاریک.یکی از انها تیر خورد و دیگری رفت; اگرچه فردایش وجب به وجب را گشته و دستگیرش کردیم. اما تنها کسی که همراه ما نیامد مهدی بود.
داریوش از آن لحظات سخت و طاقتفرسا میگوید. از آن زمان که هیچ کدام از بچهها آرام و قرار نداشته و دست به دعا برداشته بودند تا مهدی بیاید. میگوید؛ بعد از این که یکی از سارقان تیر خورد آن یکی متواری شد؛ مهدی را هم بر کول محمدرضا گذاشتیم و تا سر جاده بردیم تا به بیمارستان برود، باور نمیکنید از لحظه رفتن مهدی تا برگشتن محمدرضا چه بر سر ما آمد. انگار سالها گذشت. همه خود را التیام میدادیم که چیزی نشده و یک مجروحیت جزیی است. مهدی را مداوا میکنند و برمیگردد. هیچ کس فکرش را نمیکرد که بازگشتی در کار نیست. همه در امید و آرزو و تردید بودند که محمدرضا آمد. با سر و صورتی خونین که رد گریه همچون رودی در دریای عظیمی از خون بر روی صورتش راه باز کرده بود، محمدرضا که با ان حال آمد تمام آرزوهایمان رنگ باخت. محمدرضا انگار لال شده بود، حرف نمیزد، عکسالعملی نداشت. فقط ایستاده بود و گریه میکرد؛ آنجا بود که فهمیدیم مهدی برای همیشه ما را ترک کرده است.
***
مسؤول وقت آن شب یگان است. سروان پرویز حصاریزاده را میگویم. از شب درگیری میگوید: ساعت 1:40 شب بود. نگهبان هشدار داد، برق قطع شد؛ قطع شدن برق در یک یگان نظامی یعنی هشدار، یعنی تهدید، تعرض و اعلام خطر، بلافاصله همه آماده شدند. نگهبان دو نفر ناشناس را دید. دستور ایست داد، اما آن دو نفر توجهی نکردند.
بچه ها داوطلبانه اماده شدند تا برویم برای بررسی موضوع.یکی از انها مهدی بود.با مهدی و دو سرباز دیگر سریع به سمت افراد ناشناس رفتیم. مکرر دستور ایست دادیم، اما آن دو نفر ناشناس هیچ توجهی نکردند. ما را که دیدند از شدت ترس شروع کردن به تیراندازی و فرار. عملیات تعقیب و گریز آغاز شد. دنبالشان کردیم تا در نهایت یکی را با تیر زدیم و دیگری متواری شد، اما حین تیراندازی از طرف آنها، مهدی هم تیر خورد. لحظه اول متوجه تیر خوردن مهدی نشدیم. هنگامی که برای پیشروی بلند شدیم، متوجه تیر خوردن مهدی شدیم. با هماهنگیهایی که در ابتدا کرده بودیم، نیروهای کمکی رسیدند. سریع با بچهها مهدی را به بیمارستان رساندیم، اما پزشکان گفتند که مهدی در حین انتقال به بیمارستان شهید شده است.
***
فرمانده است. فرمانده هنگ مرزی ایلام، سرهنگ احمدرضا حاتمی را میگویم. با بغض از سرباز وظیفه محمد مهدی مرادی میگوید. از رشادتها، فداکاریها و غیرت این جوان میگوید. از آخرین دیداری که در روز عید با هم داشتند.
فرمانده هنگ مرزی ایلام میگوید: اسمش مهدی بود و در شب میلاد مهدی(عج) به شهادت رسید. در محلی در مجاورت آستان مقدس امامزاده سید حسن، در کنار ارتفاعات قلاویزان که 6 هزار و 125 شهید را در دفاع مقدس تقدیم انقلاب کرده است.
سرهنگ حاتمی از مرزبانها میگوید و از مجاهدان فی سبیلالله . از آنان که در مرز مهران، در گرمای بالای 50 تا 60 درجه برای خدمت به وطن از هیچ کوششی فروگذار نیستند. دوری از خانواده، شرایط سخت محیطی و گرمای بالا و گرد وغبار را به جان میخرند تا مردم در آسایش و آرامش باشند.
میگوید: فقط دو ماه پیش ما بود. آخرین دیدارمان به سرکشی و تبریک عید برمیگردد. پسر مؤمن و باصفایی بود، ورزشکار بود. در اجرای دستورات هیچ توقفی نداشت. شجاع بود و علاقمند به رهبر و ائمه معصومین تا آنجا که در شب میلاد امام زمان(عج) به شهادت رسید. این توفیق است. باور کنید. بعضیها 30 سال خدمت میکنند و شهادت نصیبشان نمیشود اما مهدی بعد از 5 ماه به درجه رفیع شهادت رسید.
از سرهنگ حاتمی در خصوص درگیری و نحوه شهادت محمد مهدی میپرسم، میگوید: 1:40 روز 22 فروردین ماه بود. نگهبان شب متوجه 2 نفر فرد پیاده میشود که در بیرون از یگان حضور دارند. افسر وقت در معیت سه نفر به محل اعزام میشود. فرمان ایست صادر میکنند تا هویت آن افراد شناسایی شود، اما آنها شروع به تیراندازی میکنند.تعقیب و گریز انجام می شود.بچه ها بدون هیچ ترسی تعقیبشان می کنند.اگرچه شلیک می کنند اما با فداکاری و ایثار بچه ها یکی از آن افراد مسلح در محل تیر می خورد و دیگری نیز در کمتر از 12 ساعت دیگر دستگیر میشود؛ هر دو از مجرمان سابقهدار و دارای جرایم سخت و خشن بودند.
در حین درگیری متأسفانه محمد مهدی نیز تیر میخورد از ناحیه کتف چپ و در حین اعزام به بیمارستان به درجه رفیع شهادت میرسد. محل شهادت محمد مهدی در 4 کیلومتری جنوب شرقی مهران در کنار آستان مقدس امامزاده سید حسن در ارتفاعات قلاویزان است.
***
امروز 7 روز از درگیری آن شب مقر یدکی هنگ مرزی مهران میگذرد. محمد مهدی مرادی در خاک آرمیده است. حال و روز مادر و خانواده مهدی مساعد نیست درست مثل حال و روز سربازان هنگ مرزی مهران.
جای مهدی خالی است.دیگر از خنده ها و مهربانی هایش خبری نیست.غوغایی است در این یگان. سربازان اگرچه در ظاهر آراماند اما غم از دست دادن رفیق شان اتشی بر دلشان نهاده؛ انگار حالا که نیست بیشتر شناختنش و بیشتر دلتنگ خوبیهایش می شوند.
محمد مهدی مرادی سرباز وظیفه هنگ مرزی مهران اولین شهید دهه هشتادی است؛ متولد نهم خرداد 80 است که همین یک هفته پیش در درگیری با سارقان مسلح به شهادت رسید. او یکی از بسیجیان پایگاه شهید مدنی کرمانشاه بود که به تازگی به خدمت مقدس سربازی اعزام شده بود و در سن 19 سالگی به جای آنکه مرزبان زمین باشد، نگهبان آسمان شد و لباس رزمش را برای همیشه در رکاب مهدی صاحب زمان پوشید و در نیمه شعبان آسمانی شد.
شهید محمدمهدی مرادی نوروز ابادی اولین شهید دهه هشتادی عنوان جوانترین شهید را به نام خود ثبت کرد.یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/18446 |