printlogo


ناگفته‌های شب شهادت حاج قاسم از زبان سردار حجازی
 ناگفته‌های شب شهادت حاج قاسم از زبان سردار حجازی
کد خبر: 23135
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا، سردار سرتیپ پاسدار سید محمد حجازی جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در برنامه بدون تعارف ضمن بیان سلوک و سیره شخصیتی سردار دلها، ناگفته هایی را از شب قبل از شهادت حاج قاسم بیان کرد.

مشروح این گفت‌وگو به شرح زیر است:

حس و حال عجیبی دارد اینجا، در لحظه‌ای که آدم وارد می‌شود، دوستان گفتند که محل ورود حاج قاسم بود هر روز صبح، که الان عکس ایشان و حضرت آقاست و فضایی که اینجا حاکم است، باورش سخت است که یک سال گذشت از نبودن حاج قاسم.

بله واقعاً سخت است، ما بعد از یک سال هنوز باور نکردیم، بخصوص برای ما که تقریباً هر روز، در این ساختمان، می‌آییم و می‌رویم و این مسیر سردار بود. حالا فقط این عکس جدید هست، این چند تا عکسی که اینجا هست از شهدای جنایات آمریکا، بقیه عکس‌هایی که حالا بعداً خواهید دید، این‌ها از قبل همه بوده، در زمان خود شهید و تقریباً قریب به اتفاق آن‌ها را هم خود شهید گفته که عکس کی را بگذارید، خودش این‌ها را انتخاب کرده، گذاشته و با تک تک این‌ها داستآن‌ها داشت، یعنی بالاخره با این‌ها زندگی می‌کرد حاجی و در جلسات روزانه که داریم، در تمام جلسات و نشست‌ها، دوستان مثلاً ذکری نامی یادی از حاجی می‌کنند، نه فقط به عنوان مثلاً ذکر یاد و فاتحه و این‌ها که سرجای خودش، بحث‌های کاری که وقتی پیش می‌اید، مثلاً توضیح می‌دهند که نظر حاج آقا این بوده، این تدبیر را داشته، این دستور را داده، سوابق موضوع این جور است، نظر حاج آقا این جور بوده و خب واقعاً این‌ها برای ما همه اش راهنماست و می‌توانم بگویم که ما ساعاتی نیست که بدون ذکر و نام حاج قاسم سلیمانی در این ساختمان به سر ببریم.

خط ایشان ادامه دارد.

حتماً ادامه دارد. بله همین جور است.

درست است. سردار اگر صلاح بدانید شروع کنیم با شب شهادت ایشان. چون در آن روز و شب قرار داریم و می‌دانم حضرتعالی یک شب قبل از شهادت، پیش ایشان بودید، بگویید از آن روز و شب، چه گذشت؟

والله، یک شب غیر عادی بود تقریباً، از میان بقیه ملاقات‌ها و دیدار‌هایی که با ایشان داشتیم، اولاً، ایشان ضمن این که یک طمانینه و آرامش عجیبی داشت، ولی عجله هم داشت، مثلاً خب می‌امد پیش ما، یک شب می‌ماند معمولاً، آن دفعه گفت که نه، شب نمی‌مانم، کار دارم و می‌خواهم بروم.

کجا بودید؟ کدام کشور؟

توی لبنان، بعد، خب از ایشان می‌خواستیم که بماند، گفتیم بمان، گفت نه، کار دارم فقط آمدم اینجا یک سری بزنم، بروم، من حالا چند تا از شهدا، دوستان عزیزی که در این سال‌ها با آن‌ها مواجه شدم، قبل از شهادت یک نور عجیبی در چهره آن‌ها مشاهده کردم، حالا ما که چشم بصیرت نداریم و نداشتیم و چنین ادعایی هم نداریم، اما آن‌ها آنقدر چهره شأن نورانی و متلالی بود که به یک چشم کوری مثل بنده هم می‌آید، یعنی من احساس کردم آن دفعه، سفر آخر، که ایشان یک نورانیت عجیبی دارد و یک چهره متلالی‌ای داشت، البته یکی دو بار دیگر هم، مثلاً شش ماه قبل و یک سال قبل هم، این حالت را من احساس کردم، ولی این بار خیلی شدیدتر بود.

در گفتارشان چی؟

در گفتارشان هم یک طمانینه و آرامش عجیبی بود اولاً، ثانیاً مثل این که می‌خواست کار‌ها را ردیف کند و چیزی باقی نماند، یعنی مثلاً بعضی وقت‌ها ما از مشکلات می‌گفتیم، درخواستی داشتیم، چیزی مطرح می‌کردیم، آن دفعه، چون من احساس می‌کردم، یک کمی، شرایط برای ایشان سخت هست و اینها، من چیزی نگفتم از مشکلات و اینها، ایشان خودش پرسید، گفت کاری نداری، مشکلی نداری، گفتم والله، چون فرمودید می‌گویم، بله این مشکلات هست، ولی معمولاً هر وقت می‌گفتیم، برای یک ماه، دو ماه آینده را حل می‌کرد، ایشان برای چندین ماه بعد را دستوراتی داد و حل کرد، گفت که تا آخر سال جاری که به این ترتیب، برای دو ماه سال آینده هم به این ترتیب عمل بکنید، دستورات لازم را داد، برای من عجیب بود این ماجرا.

این سابقه نداشت؟

نه اصلاً سابقه نداشت و چیز‌های دیگر هم بود در این رابطه، یک حادثه دیگر هم اتفاق افتاد، یک برادری بود که مورد تهدید رِژیم صهیونیستی بود و آن‌ها او را مرتباً تهدید می‌کردند، حاجی به او گفت که فلانی مراقب باش، چاقوی رژیم و خنجر رژیم روی گردن تو هست.

از بچه‌های نیرو بود؟

سردار حجازی: نه از بچه‌های جبهه مقاومت بود، گفت مراقب باش، دنبال تو هستند و این تعبیرش این بود که خلاصه چاقوی دشمن بر گلوی تو هست، او جواب داد که نه عموجان، خطاب عمو می‌کرد به ایشان، نه عموجان این خنجر روی گلوی شماست، او گفت.

یعنی تهدید‌ها برای شماست.

حاجی با یک آرامش خیلی عجیبی گفت من آماده ام، هیچ مهم نیست، من آماده ام، من به ایشان عرض کردم که حاجی این صحبت را نکنید، شما جایگاهت الان اینطور است، در جبهه مقاومت، در منطقه الان تأثیر شما و مأموریتی که دارید، مسئولیتی که به عهده شما هست، این جوری خواهش می‌کنم نگو، صحبت نکن، جواب ایشان این بود، گفت که همه این کار‌هایی که شده، همه این دستاورد‌هایی که به دست امده، این‌ها همه کار خداست، ما کاره‌ای نیستیم، کارگردان اوست، ما بازیگری بیش نیستیم، این تعبیر ایشان بود.

شب قبل شهادت دارد این‌ها اتفاق می‌افتد؟

شب قبل شهادت، گفت ما بازیگری بیش نیستیم، تدبیر و برنامه و کار، کار اوست، اوست کارگردان، اتفاقات متعددی آن شب افتاد، مثلاً...

یک تماس تلفنی شنیدم داشتند.

آره، یک تماس تلفنی داشت با دختر شهید عماد مغنیه، بله، با اینها، هر وقت می‌آمد، تماس داشت، با ایشان تماس گرفت گفت که، حال و احوال و این ها، او پرسید که …، حالا ما نمی‌شنیدیم صدای او را، بعداً ما این را پیگیری کردیم، شنیدیم، گفت که کجا می‌روی؟ گفت که دارم می‌روم به مقتلم، جواب حاجی این بود که دارم می‌روم به مقتلم، من تردید کردم که آیا این را ما درست شنیدیم.

عین همین عبارت؟

عین همین عبارت و خب به عربی هم صحبت می‌کرد، ولی ترجمه اش این هست، بعد من از همسر ایشان پرسیدم که این درست است؟ همین جوراست؟ که گفتند بله دقیقاً این جور است و باز از طریق دیگر از دختر شهید پرسیدم، باز ایشان هم تأیید کرد.

گفت من دارم می‌روم به مقتل؟

بله گفت دارم می‌روم به مقتلم، یعنی حال و هوای عجیبی داشت، ایشان گاهی تسبیح دست می‌گرفت، داشت ذکر می‌گفت، حالا به حالت متداول، حالا بعضی‌ها تسبیح دست می‌گیرند، این طوری تفریحی، دور می‌زنند، ایشان نه، هر وقت تسبیح دستش بود، ذکر می‌گفت. دوستان نقل کردند که در برگشت دائماً ذکر می‌گفت، یکسره ذکر می‌گفت، یک شوخی، مزاحی با راننده و بقیه بچه‌ها می‌کرد، دوباره برمی گشت تو حال خودش و ذکر می‌گفت، دوباره یک چند کلمه‌ای با این‌ها صحبت می‌کرد، برمی گشت به حال خودش و آن‌ها نقل کردند که حال و هوای عجیبی داشت، که دائماً در حال ذکر بود، توجه خاصی داشت، البته این جور نبود که بی اعتنا به ما هم باشد، حرف می‌زد، صحبت می‌کرد، اما کمی که صحبت می‌کرد، دوباره برمی گشت توی حال خودش.

توی حال خودش؟

بله.

عجب!

کاملاً منتظر حادثه‌ای بود، من نمی‌دانم می‌دانست، نمی‌دانست، ولی منتظر یک حادثه بود، آن یادداشت که چیز عجیبی است یعنی، بالاخره چهار بار توی آن یادداشت از اطراف مختلف نوشته به زبآن‌های گوناگون و گذاشته توی اتاقش، این خودکار را رویش گذاشته، روی میز، که همه ببینند، اولین فردی که وارد اتاق می‌شود آن را پیدا کند، یعنی آن هم نبوده که بگذارد مثلاً توی کمد یا یه گوشه‌ای، نه، آنجا گذاشته که بعد که آمدند اتاق را تمیز کنند دیدند آن یادداشت آنجا هست.

آگاهند که قرار است چه اتفاقی بیفتد؟

این چیز عجیبی است، من معتقدم که یا می‌دانست یا منتظر یک حادثه‌ای بود، حالا داستآن‌های زیادی در این رابطه هست که حالا فرصت نیست.

وقتی می‌خواستند بروند، رفتند کجا؟ از لبنان رفتند؟

رفتند سوریه.

رفتند سوریه، از سوریه رفتند؟

بله، یک شبانه روز تقریباً آنجا در سوریه ماندند، بعد از آنجا رفتند.

یک روز سوریه بودند، بعد رفتند عراق که این اتفاق افتاد. احساس نگرانی نبود، از لحاظ امنیتی برای ایشان که نروید؟

چرا، چرا، احساس نگرانی بود، به ایشان هم گفته شد، منتها ایشان یک اعتقادی داشت، من جای دیگر هم این را عرض کردم، این جور نبود که به تذکرات و به ملاحظات حفاظتی و امنیتی بی اعتنا باشد، نه، انصافاً مثلاً وقتی می‌گفتیم حالا این جلسه که می‌خواهید این جا قرار بدهید، این جا مصلحت نیست، جای دیگر، ایشان قبول می‌کرد، می‌گفت باشد، انجام بدهید، البته می‌پرسید دلیلش را، خود ایشان صاحب نظر بود، می‌پرسید، ولی وقتی که قانع می‌شد که می‌شود جای دیگر هم انجام داد، می‌گفت عیبی ندارد، می‌رویم جای دیگر، یا مثلاً می‌گفتیم که شما نروید آنجا، فلانی بیاید اینجا، قبول می‌کرد، یعنی ملاحظات را واقعاً در حد ریز و جزئیات را هم مراعات می‌کرد، لکن یک ملاک داشت، ملاکش این بود که ملاحظات امنیتی و مراعات جهات حفاظتی نباید مانع انجام مأموریت بشود، انجام مأموریت اولی است، ولو خطراتی دربرداشته باشد، این مهم نیست، اگر مأموریت موکول به این کار هست و مستلزم این هست که به این محل برویم یا این سفر را انجام بدهیم، آن را می‌رفت، انجام می‌داد، ملاحظاتش را هم انجام می‌داد، ولی خب حقیقتاً کسی هم باور نمی‌کرد که ترامپ دیوانه دست به یک چنین اقدامی بزند، علناً مثلاً دست به اقدام ترور بزند و با هواپیما بیاید و ماشین ایشان را مورد هدف قرار بدهد، این هم جزو توقعات ایشان حداقل نبود، یعنی این بود که ممکن است مثلاً در مسیر ایشان بمب گذاری یا تیراندازی بشود، یا مثلاً در محل سکونت ایشان یک اقدامی انجام بشود، به صورت غیر مستقیم، ولی ترور مستقیم فکر می‌کنم شاید جزو محاسبات شأن نبود.

درسته، بعد لحظه‌ای که به شما خبر را گفتند، از آن لحظه بگویید.

سردار حجازی: حقیقتش من، تقریباً، ساعت یک نیمه شب بود به وقت آنجا که دو و نیم به وقت ایران می‌شود، زنگ زدند که، یک انفجاری در فرودگاه بغداد شده، شما اطلاع دارید که مثلاً حاجی کی رفت آنجا؟ چه جوری رفت؟ من یک مرتبه جا خوردم، البته گفتم که ایشان بنا بود سر شب برود، احتمالاً تا حالا الان رسیده، چند ساعت هست که آنجاست و این که شما دارید می‌گوئید الان صدای انفجار شنیده شده، این بعید است، اما خب نمی‌دانم، پیگیری کردم و متوجه شدم که نه، ایشان همین یک ساعت، یک ساعت و نیم قبل از دمشق پرواز کرده رفته و تقریباً برایم مسجل بود که ایشان مورد هدف بوده، منتها حالا به شهادت رسیده یا نه؟ قطعی هست یا قطعی نیست؟ آنش را نمی‌دانستیم که پیگیری کردیم و اولین چیزی که ما مشاهده کردیم و به دست مان رسید و یقین کردیم، آن دست بریده ایشان بود و آن انگشتر.

تصویری که آتش به دل همه انداخت.

بله

ایشان با هواپیمای شخصی که نرفته بودند؟

نه، هواپیمای رسمی، خطوط متداول بین عراق و سوریه بود.

آدم اصلاً حس و حال بعضی از حرف‌ها را ندارد، مردم منتظر این هستند که یک انتقامی بگیریم که جگر همه خنک شود، خیلی راحت می‌خواهم بگویم، حضرتعالی در این خصوص صحبت‌هایی داشتید، یک بار دیگر می‌خواهم در این خصوص با مردم صحبت کنید.

ببینید صحبت همانی است که حضرت آقا فرمودند، صحبتی بیش از آن حرف نیست، ایشان فرمودند که آمریکا تا حالا دو تا سیلی دریافت کرده، یکی آن سیلی تشییع جنازه باشکوه بود، که این سیلی به دست مردم به صورت آمریکا نواخته شد که باید دست این مردم را بوسید، از آن‌ها تجلیل کرد، سیلی دوم، آن موشک باران پایگاه عین الاسد بود، که در جای خودش بسیار امر مهمی بود، حالا این که مثلاً چند تا کشته شدند یا نشدند، این خیلی مهم نیست، مهم این است که یک پایگاه آمریکایی رسماً توسط جمهوری اسلامی مورد هدف قرار گرفت، اتفاقی که بعد از جنگ جهانی دوم، چنین چیزی وجود نداشت.

۵۰ نقطه را می‌زنیم.

بله و این صلابت اقدام و خبر آنها، از این که ایران آماده است، اقدامات بعدی را هم انجام بدهد، این سیلی بسیار بزرگی بود، هیمنه نظامی آمریکا فرو ریخت، دو اقدام صورت گرفت، یکی آن ساقط شدن هواپیمای پیشرفته آر کیو ناین آمریکایی و یکی هم این اقدام، این هیمنه نظامی آمریکا را درهم شکست، البته قبلاً هم بوده، آن فرار آمریکایی‌ها از عراق، در نتیجه حمله مجاهدین عراقی، این‌ها هم هیمنه آمریکایی‌ها را از نظر نظامی شکستند، حضرت آقا فرمودند که دو سیلی دیگر هم باید نواخته شود، یکی غلبه نرم افزاری بر هیمنه آمریکا، که خب این یک حرکت مستمر است، یک اقدام یکی و منفرد نیست، یک سلسله اقداماتی باید انجام شود در جا‌های مختلف تا انشا الله این سیلی را دریافت کند تا آن هیمنه سیاسی، اقتصادی و اقتداری که دارد در منطقه و در جهان از بین برود و نهایتاً اخراج آمریکایی‌ها از منطقه، اما آن انتقام در مورد عاملان و امران این جنایت بزرگ، آن سرجای خودش هست، لکن حالا هم مردم عزیز ما باید بدانند و هم رسانه‌ها و دوستان مرتبط با افکار عمومی که این مطالبه خیلی خوب است، ما را بیشتر موظف می‌کند که فعالیت و تلاش کنیم، اما نباید انتظار یک اقدام عجولانه و حساب نشده داشته باشند، این کار مقدمات خودش را می‌خواهد و باید بررسی‌های لازم و امکانات خودش انجام شود حضرت آقا هم در فرمایش شأن این بود، حتی بنده معتقدم حتی اگر عاملان و امران این اقدام هم به سزای عمل شأن برسند، انتقام ما از مستکبران عالم به پایان نرسیده، کما این که ۱۴۰۰ سال است در پی انتقام خون سیدالشهداء هستیم، این مسیر، مسیری است که باید جنایتکاران تقاص جنایت‌های خودشان را بدهند. تنها حاج قاسم را شهید نکردند. ببینید در سطح منطقه چه جنایت‌هایی انجام دادند، حداقل در این دوران ما، در عراق، در افغانستان، در یمن، در جا‌های دیگر، در خود ایران، این جنایت‌هایی که کردند مگر با این اقدام و دو اقدام قابل پاسخ گفتن هست؟، این‌ها باید پاسخ این جنایت‌های خودشان را در طول این سال‌های متمادی بدهند.

ان شاء الله. ولی راجع به حاج قاسم این تعصب کاری کرده با مردم، و همان طور که بامداد جمعه پیامکی رسید و این اتفاق اطلاع رسانی شد، انگار دنیا را توی سر همه زدند، انشا الله هرچه زودتر، حالا با توجه به آن مقدمه‌ای که گفتید، پیامک‌هایی بیاید که یک ذره این درد تسکین پیدا کند.

انشا الله. با دعای شما و مردم عزیزمان.

ان شاء الله. سردار در محلی که هستیم که سال‌ها محل کار حاج قاسم بود، دوست دارم یک ذره جزئیات را از رفتار ایشان در محل کارشان بگویید، ساعت‌هایی که می‌آمدند، می‌رفتند، چند ساعت مشغول بودند؟ اگر صلاح می‌دانید.

عرض کنم که یکی از ویژگی‌هایی ایشان این بود که بسیار پرکار بود، یعنی حالا دوستان می‌دانند اینجا که اکثر روز‌ها قبل از اذان صبح اینجا حاضر بودند.

قبل اذان صبح؟

قبل از اذان صبح این جا حاضر بود و کارش را شروع می‌کرد، جلسات ایشان از همان بعد از اذان صبح آغاز می‌شد، اگر ورزشی بود، مثلاً چیزی بود خب یا قبل اذان یا بعد اذان، ولی بلافاصله جلسات کاری ایشان انجام می‌شد، خب البته ایشان در جا‌های دیگر هم اماکنی داشت برای ملاقات‌ها و کار‌های دیگر، ولی معمولاً صبح‌ها کارشان این جا بود و جلسات فشرده‌ای داشتند و وقتی که می‌آمد یک حال و هوای عجیبی بود، که مثلاً با همین دوستانی که در محل کار هستند خوش و بش بکند، سلام و علیک بکند، خدا قوت بگوید و حالشان را بپرسد، با این شهدا گفتگو داشت. بله، گفتگو داشت با این ها، حرف می‌زد، نجوا داشت، آن‌ها را تبرک می‌کرد، در داخل اتاق خود ایشان، آن جا هم تعداد زیادی عکس هست، که حالا من بعداً عرض می‌کنم، این حال و هوای معنوی و فعالیت پرتلاش روزانه ایشان بود، یک ویژگی که من خیلی برایم جالب بود، این بود که ایشان در میدان عمل که بود خیلی قاطع و دستورات صریح و فوری می‌داد که حالا مشهور است و همه می‌دانند. ولی در جلسات بررسی و در جلسات کارشناسی ایشان خیلی گوش می‌داد یعنی تحمل می‌کرد طرف حرفش را بزند آن هم نه یک نفر دو نفر همه صحبت کنند نمی‌گفت آقا وقت تمام است بس کنید. نظرات را می‌شنید و با دقت می‌شنید و یادداشت می‌کرد و به ذهن هم می‌سپرد. یعنی این جور نبود که بی توجه از کنار این‌ها بگذرد. مثلاً پروتکلی هم نبود گوش دادن مثلاً برای راضی کردن دل طرف نبود. واقعاً می‌خواست ببیند چی هست حرفش؟ حرف کارشناسی اش چی هست؟ و به همین جهت از نظر جزئیات و محتوای امور خیلی مسلط بود، چون خوب می‌شنید خوب یادداشت می‌کرد و اهل مطالعه هم بود زیاد مطالعه می‌کرد در این سفر‌هایی که می‌رفت و می‌آمد یک کیفی در کنارش داشت همیشه یک کتابی تویش بود باز می‌کرد از اول سفر تا آخر سفر. اگر نمی‌خوابید مثلاً گاهی هم استراحت می‌کرد، ولی آن وقت‌هایی که بیدار بود حتماً مطالعه و یا با کسی صحبت می‌کرد. پا می‌شد با کسانی که توی پرواز بودند حال و احوال می‌کرد وقتش را یک لحظه تلف نمی‌کرد یعنی همیشه به کار مفیدی می‌پرداخت اهل مطالعه بود در جبهه سوریه خب شب‌ها انجا زود جبهه تقریباً ساکت می‌شد و روز‌ها بیشتر جبهه فعال بود. ایشان شب‌ها که جلساتش تمام می‌شد بعد شروع می‌کرد به مطالعه کردن، مطالعات زیادی داشت خیلی اهل مطالعه بود. کتاب‌های زیادی بخصوص تاریخ را هم تاریخ اسلام و هم تاریخ معاصر را خیلی خوب خوانده بود مطلع بود اشراف داشت و می‌توانم بگویم در یک جمله اشداء علی الکفار رحماء بینهم بود. با دشمنان خیلی سرسخت، سازش ناپذیر، تیز و برنده و با دوستان خیلی گرم و صمیمی.

بچه‌های خدمات دفترشان می‌گفتند مثلاً حاجی ناگهان ظهر می‌آمد می‌گفت خب ناهار چی داریم؟ بنشینیم با هم همین جا بخوریم رفتار بسیار صمیمی و دوستانه‌ای داشت.

من یک خاطره‌ای در این رابطه بگویم روزی ایشان آمد قبل از ظهر بود گفت فلانی می‌خواهیم امروز برویم خانه فلان شخص، ناهار را انجا وعده دادم برویم انجا. من گفتم حاجی من قبلاً با شما هماهنگ کردم جای دیگر قول دادیم گفت عیبی ندارد آنجا هم می‌رویم گفتم خب چطوری یعنی؟ گفت می‌رویم آنجا کمی می‌نشینیم چیزی می‌خوریم و انجا هم می‌رویم بعد رفتیم. رفتیم خانه آن اولی. ایشان کمی خودش را سرگرم کرد و بازی بازی کرد. به قول معروف با غذا سبزی‌ای خورد و سالادی و خیلی نخورد حتی صاحبخانه مقداری غذا گذاشت لقمه‌ای مثلاً پیتزایی بود توی بشقاب ایشان، بعد وقتی رویشان را برگرداند برداشت گذاشت توی بشقاب من. برای این که حساب آن بعدی را می‌کرد که باید برود انجا و بعد جای بعدی هم رفتیم مقداری غذا خورد خیلی کم. چون کمی سالاد و این‌ها خورده بود. گفتم خب حاجی شما بلدید. من که بلد نیستم و نمی‌توانم من اگر یک جا غذا بخورم می‌روم تا آخر و بعد جای دیگه نمی‌توانم بروم غذا بخورم. گفت نه من این را خیلی تمرین کردم گفت من از این کار‌ها زیاد تمرین کردم و واردم به این کار. این معلوم می‌شد که چند جا وعده می‌داد که دل آن‌ها را به دست بیاورد دلش نمی‌آمد که اگر کسی دعوت می‌کند که ناهار برود خانه اش بگوید نه. می‌رفت خب بالاخره مدیریت می‌کرد.

پیتزا هم پس می‌خوردند؟

آره پیتزا می‌خوردند، غذا‌های محلی آنجا هم شبیه پیتزا بودند.

پس این طوری نبود که صبح بیایند بگویند که ساعت کاری من مثلاً تا عصر است و بروم. اینطوری نبود؟

بعضی از دوستان تغبیرشان این بود که حالا این مرد خستگی ناپذیر است یا انرژی فوق العاده‌ای دارد. یعنی چطور می‌شود که مثلاً یک کسی صبح حالا، دوستان می‌دانند در عراق و سوریه و لبنان و این‌ها عادت مردم این منطقه این است که بیشتر بعد از ظهر و شب کار می‌کنند و جلسات و فلان و این‌ها تا دیروقت است، ولی عادت ایرانی‌ها این است که صبح زود بیدار می‌شوند و شروع به کار می‌کنند جمع بین این دو تا خب خیلی سخت است که یک کسی هم صبح زود شروع بکند و تا آخر شب ادامه بدهد. ولی ایشان جمع می‌کرد یعنی هر دو را رفتار می‌کرد با دوستان ایرانی جلسات را اول صبح می‌گذاشت و با آن دوستان جلسات بعد از ظهر را تا پاسی از شب.

در ماه هم بود مثلاً ماهی ایشان مأموریت نروند و توی جبهه نباشند؟

فکر نمی‌کنم من گمان نمی‌کنم ماهی بوده. خصوصاً در این سال‌ها از ۲۰۱۱ که بحران سوریه شروع شد تقریباً بلااستثناء هر ماه مأموریت داشت.

چرا اصرار داشتند که حالا با توجه به جایگاهی که داشتند حتماً در خط مقدم باشند؟

خب دکترین ایشان در واقع در اداره همین بود که باید اطلاع ملموس و عینی از خط مقدم داشته باشد. حاج قاسم یک فرمانده‌ای بود که در حوزه تاکتیک عمل کرده بود بعد در حوزه عملیات عمل کرده بود. حالا هم در حوزه راهبردی، ولی فرقش با دیگران این بود که وقتی امد توی رده راهبردی آن‌ها را فراموش نکرد آن صحنه‌ها و رویه را ترک نکرد. این حضور ایشان در میدان باعث می‌شد که گزارشاتی که به ایشان می‌رسید و در جلسات مطرح می‌شد برای ایشان ملموس و عینی باشد وقتی بگویند که مثلاً فرض بفرمائید آن جا خاکریز زدیم مثلاً برای چی؟ بلافاصله می‌گفت که خاکریزتان کوتاه بود این را باید بلند می‌زدید این خاکریز کفایت نمی‌کند یا مثلاً می‌گفتند انجا ما سلاح گذاشتیم می‌گفت فاصله تان خیلی زیاد بود. سنگر‌ها آب می‌افتد فاصله سنگرهایتان خیلی زیاد است و باید این فاصله‌ها را کمتر کنید یا مثلاً نقطه تجمعتان این اشکال را داشت. خب طبیعی است وقتی یک کسی گزارش می‌دهد اشکالاتش را یکی کمتر گزارش می‌دهد.

خب بعد مثلاً شما و دوستان و بقیه سرداران به ایشان نمی‌گفتید که آقا مراقب باشید خطرناک هست به هر حال چی می‌گفتند؟

ببینید باز بر می‌گردد به آن دکترین و تفکر فرماندهی ایشان که داشتند در فرماندهی و اینکه فرمانده باید برود جلو و به بقیه بگوید بیایید نه این که عقب بایستد بگوید بروید. این نوع فرماندهی ایجاب می‌کند که خطرات هم داشته باشد، ولی ایشان معتقد بود اگر من نروم در خطوط مقدم؛ دیگر فرماندهان هم ممکن است نروند در خطوط مقدم و این باعث می‌شود آن رزمنده‌ای که در خط مقدم دارد مبارزه می‌کند احساس تنهایی کند یا روی انگیزه اش تاثیر بگذارد یا فرماندهان بی اطلاع از خط مقدم باشند. این یک الگوسازی بود وقتی ایشان خودش می‌رفت خط مقدم باعث می‌شد که بقیه فرماندهان هم بروند به آن سمت و آن‌ها هم همین رویه را داشته باشند.

خاطره‌ای دارید از نبرد ایشان با تروریست‌ها، تکفیری‌ها و داعشی ها؟ چیزی که جالب باشد.

یک موردی که شهید پورجعفری رحمت الله علیه که همراه حاجی بود معمولاً ایشان برای ما نقل می‌کرد. خود حاجی که این چیز‌ها را برای ما نمی‌گفت. گفت انجا نشسته بودیم با دوستان کرد و صحبت می‌کردیم خبر آوردند که داعشی‌ها دارند می‌ایند و از این منطقه عبور کردند. ما گفتیم حاجی برویم اینجا صلاح نیست بمانیم. ایشان نگاه کرد به ساعت گفت که وقت نماز است. نماز می‌خوانیم و می‌رویم گفتیم خطر دارد ممکن است برسند گفت نه نماز بخوانیم بعداً می‌رویم ما نماز خواندیم وسط نماز آمدند که آقا نزدیک شده اند. همینطور اصرار می‌کردیم. خب نماز خواندیم پا شدیم امدیم از ساختمان بیرون. حرکت کردیم رفتیم انتهای خیابان. انفجارات را دیدیم که این‌ها شروع کردند رسیدند به آن جا.

می‌دانستند که حاج قاسم آنجا هستند؟

نمی‌دانستند. ولی به فاصله چند دقیقه گفت تماس گرفتند گفتند از آن خانه گفتند که این‌ها آمدن اینجا را تصرف کردند. یعنی فاصله اش با دشمن فقط چند دقیقه بود.

یعنی داعشی‌ها آن منطقه را گرفتند؟

بله گرفتند آن منطقه را که بعداً آزاد شد. یا یک دفعه دیگر نقل می‌کرد می‌گفت ما با یک خودرویی داشتیم می‌رفتیم در یک مسیری. باز هم آقای پورجعفری نقل می‌کرد گفت داشتیم می‌رفتیم در یک منطقه‌ای یک انفجاری صورت گرفت و گلوله توپی زدند ما کشیدیم کنار جاده و ایستادیم. از ماشین آمدیم پایین. گفت نگاه کردیم دیدیم که یک مینی در فاصله چند ده سانتی ماشین ما هست که اگر یک کم دیگر می‌رفت جلو روی این و انفجار می‌شد یعنی ایشان واقعاً در عرصه خطر و میدان خطر، میدان عمل تا این حد می‌رفت و نزدیک می‌شد و حضور میدانی داشت.

هیچ باکی هم نداشتند و این شجاعت مثال زدنی است.

نه واقعاً شجاعت مثال زدنی داشتند. عشقی به شهدا و شهادت داشت که وصف ناپذیر است. البته نمی‌خواهم بگویم که مثلاً بی احتیاطی می‌کرد به خاطر این که شهید بشود، ولی باکی از اینکه شهید بشود نداشت و آن را در آغوش می‌گرفت.

واقعاً این که برای شهادت اشک می‌ریختند صحنه‌هایش را دیدیم فیلمی که بچه‌ها نشان دادند به ما در نیروی قدس که ایشان خاطره‌ای می‌گوید که یک نفر یقه مرا گرفت گفت حاجی تو خودت همه را فرستادی رفتند. بعد خودت ماندی که بعد حاجی بغضش ترکید که چرا من هنوز شهادت نصیبم نشده است. این دیگر می‌رساند همه چیز را.

بله ایشان از این که افراد زیادی در زیر دست ایشان رفتند و به مقام شهادت رسیدند واصل شدند و خود ایشان جامانده غبطه عجیبی در درون داشتند یک سوز خاصی در درون داشتند.

از ارتباط ایشان با خانواده و فرزندان شهدا تصاویری ثبت شده که اصلاً همه چیز مشخص است در این خصوص نکاتی اگر هست بفرمایید.

حالا من معتقدم که حاج قاسم سلیمانی بیشتر از این که با مردم زنده‌ای که حالا در این دنیا هستند حشر و نشر و تعامل داشته باشد، توی حال و هوای شهدا بود یعنی من فکر می‌کنم بیشترین وقت شبانه روزش را واقعاً به یاد و خاطره شهدا بود خب این فیلمی که حالا مشاهده می‌کنید که با شهدا چطور صحبت می‌کند چطور آن‌ها را تبرک می‌کند و می‌بوسد این‌ها نشان دهنده این است که یک جوری ارتباط ویژه و خاصی داشت با خانواده شهدا. همینطور مجالسی که گذاشته می‌شد یا شهیدی که به شهادت می‌رسید می‌رفت به خانواده آن‌ها سر می‌زد مثل این که می‌خواست تمام موجودیت و جان خودش را نثار این فرزند شهید کند این مادر شهید، پدر شهید یعنی یک ارتباط این چنینی داشت حالا بعضی از شهدا که ایشان علاقه خاصی به آن‌ها داشت مثل شهید حاج احمد کاظمی. گاهی اگر مثلاً فرصت کوتاهی پیدا می‌کرد دوستان همراه ایشان می‌گفتند می‌گفت برویم اصفهان با ماشین حرکت می‌کرد می‌رفت اصفهان مزار شهدا مزارحاج احمد کاظمی و بقیه شهدا را زیارت می‌کرد و بر می‌گشت.

از جاده می‌رفت زیارت و بر می‌گشت.

بله این خاطره را در اصفهان برای ما نقل کردند که وقتی ایشان با هواپیما تنها می‌رود اصفهان حالا آن سال‌هایی که کمی ناشناخته‌تر بود و آن جا تاکسی می‌گیرد از فرودگاه می‌رود مزار شهدا. اتفاقاً توی تاکسی حرف جبهه سوریه و این‌ها می‌شود و حرف از حاج قاسم سلیمانی هم می‌شود با راننده تاکسی.

خود حاج قاسم توی تاکسی بود؟

بله ایشان می‌گوید که خب این عکسش را ببینی می‌شناسیش؟ راننده تاکسی گفت آره عکسش را ببینم می‌شناسمش. گفت خودش را ببینی چی؟ گفته بود خودش را هم ببینم می‌شناسم. گفت خب پس چرا نشناختیش؟ یعنی این قدر مثلاً راحت و صمیمی بود و این که چقدر اصرار داشت که برود بالای سرمزار شهید کاظمی و خانواده‌های شهدا نه تنها خانواده شهید کاظمی بقیه شهدا، مثل این که تفریحش و اوقات فراغتش و بهترین وقت‌هایش همین ارتباط با شهدا بود و حتی می‌رسید تهران از فرودگاه با تلفن تماس می‌گرفت با مادر شهید توی کرمان از شهدای دوران دفاع مقدس و با مادر شهید سلام و علیک می‌کرد. حالت چطوره؟ دکتر رفتی، نرفتی چی شد مشکلی داری نداری؟ با فرزندان شهدا تماس می‌گرفت و در جریان مشکلاتشان بود. مشکلت چی شد؟ کارت چی شد؟

با آن همه دغدغه و مشغله؟

با آن همه مشغله یعنی از این فرصت‌های مثلاً حالا توی ماشین نشسته بیکار هست و دارد از مسیری می‌رود از یک جایی به جای دیگر.

گفتند به فرزند شهید که انتقام بابات را گرفتم.

بله.

راجع به آن صحبتی که کردند خاطره‌ای دارید که گفتند سه ماه دیگر پایان داعش را اعلام می‌کنیم. نگفتید چرا زمان اعلام کردند حاج قاسم.

البته در یک برنامه دیگری هم همین سوال را پرسیدند من عرض کردم این به اصطلاح سه تا دلیل دارد دلیل اولش این است که ایشان آن توان خودی را خوب می‌شناخت که توان خودی چقدر می‌تواند یا نمی‌تواند. دوم توان دشمن را می‌شناخت این که دشمن چه مقدوراتی دارد و سوم آن که نگاه راهبردی و دریافت خلاصه فرماندهی که داشت می‌توانست بفهمد.

من خاطره‌ای اینجا برای شما نقل کنم یکی از دوستان ما نقل کرد گفت که یک وقتی نیرو‌های جبهه النصره و اینها، چون در منطقه ادلب داعش کمتر هست آنجا بیشتر جبهه النصره و جیش الحر و این‌ها هست. گفت این‌ها حمله کردند می‌خواستند بیایند شهر حماه را بگیرند. از سه محور حمله کردند تماس گرفتیم با حاجی که آقا اوضاع خطری است شهر حماه در حال سقوط است و این‌ها دارند حمله می‌کنند حاجی گفت دارم می‌آیم خودش آمد و گفت برویم جبهه. حالا این جواب آن سوال شما هم هست که چرا ایشان می‌رفت خط. یکی از دلایش این است یک نگاهی کرد و گفت که خب این سه تا جبهه که می‌گویید حمله دارد می‌شود تک اصلی کجاست؟ تک‌های پشتیبان کجاست؟ گفتند نمی‌دانیم ما متوجه نشدیم هر سه تایش سنگین است. گفت مگر می‌شود؟ بالاخره یکی اش تک اصلی است و دو تایش تک پشتیبان. گفتند ما نفهمیدیم بعد آمد یک نگاهی کرد و گفت معلوم است دیگر این تک اصلی است چطور شما متوجه نشدید؟ مگر نمی‌بینید مثلاً دشمن اینجا این طور … این طور… یک چند بار گفت چرا شما متوجه نشدید؟ گفت به ایشان عرض کردم که خب اگر متوجه می‌شدیم که ما می‌شدیم حاج قاسم. اینکه متوجه نمی‌شویم تو حاج قاسم هستی تو متوجه می‌شوی. گفت نه این تک اصلی است و دلایلش را هم به ما گفت. گفت ببینید این‌ها اینجا تسلطشان روی هدف خیلی بیشتره و امادگی شان پیداست که دهان باز کردند این شهر را بگیرند بنابراین بروید به این سمت و اینجا را تقویت کنید. آن‌های دیگر را خیلی توان نمی‌خواهد بگذارید. خب این نتیجه حضور میدانی و این راهبرد عملیاتی است که مثلاً چگونه می‌تواند تشخیص بدهد. این که یک فرمانده تشخیص دهد، سه ماه دیگر پایان حکومت داعش است، خود یک راهبرد عملیاتی است، در حقیقت نمودار نزولی داعش به یک فرمانده راهبردی نشان می‌دهد که این حکومت سه ماه دیگر به پایان می‌رسد.

خودشان قطعاً قبل‌تر از این‌ها می‌دانستند که ریشه داعش کنده می‌شود؟ و آن روز آمدند و موضوع را علنی کردند!

ایشان قبل از عملیات بوکمال در گیلان این موضوع را مطرح کردند و در عملیات بوکمال ایشان نظرش این بود که امریکایی‌ها قصد دارند با تصرف این منطقه ارتباط زمینی بین عراق و سوریه را قطع کنند، بنابراین ما باید به سرعت به بوکمال برسیم تا طرح و برنامه امریکایی‌ها خنثی شود. به دوستان و یگآن‌های مختلف آماده باش داده و گفته شد تا طی چند روز پیش رو عملیات باید انجام شود، اما یکی از یگآن‌ها اعلام کرد ما آماده نیستیم، دو سه هفته فرصت برای اماده سازی تجهیزات نیاز داریم، ایشان با قاطعیت گفت: " عملیات باید پس فردا شروع شود، ما دو سه روز دیگر عملیات را آغاز می‌کنیم شما اگر بیایید به این خیر می‌رسید اگر نیایید از این خیر باز می‌مانید و آن‌ها هم پای کار حاضر شدند "

منظورم از بیان این خاطره این بود که بیان کنم شخصی با این پشتوانه فرماندهی و اقتدار است که می‌تواند بگوید ما سه ماه دیگر کارداعش را تمام می‌کنیم.

ایشان زمانی برای مردم چهره شناخته شده‌ای نبود و راحت‌تر با هواپیما، تاکسی و اتوبوس تردد می‌کردند، اما وقتی شناخته‌تر شدند، رفتار ایشان با مردم تغییر نکرد؟ خاطره‌ای در این خصوص برایمان بیان می‌کنید؟

اتفاقاً ایشان در این سفر‌های معمولی که به جا‌های مختلف در داخل کشور داشتند، وقتی به فرودگاه که می‌رسید با اتوبوس‌های حمل و نقل داخلی فرودگاه تردد می‌کرد، همیشه می‌گفت: " پاویون نمی‌رویم، می‌خواهم کنار مردم باشم آن‌ها را ببینیم و با آن‌ها در ارتباط باشم. "

ایشان تاکید ویژه‌ای بر برگزاری مراسم روضه‌ای که در روستای زادگاه خود برپا می‌کرد داشتند، یکی از جنبه‌های این مراسم روضه بود، اما جنبه دیگر آن ارتباط با مردم و حفظ ارتباط با مردم روستای زادگاهش و شهر کرمان بود که این نکته در وصیت نامه ایشان متبلور است.

شهید سلیمانی معمولاً با پرواز‌های عادی سفر می‌کردند هنگام ورود به هواپیما یکی یکی با همه مسافر‌ها سلام و علیک و احوال پرسی می‌کرد اگر کسی قصد داشت با ایشان عکس بگیرد خیلی راحت اجازه عکس می‌داد، اگر کسی مطلبی داشت با دقت گوش می‌کرد. حتی اگر مطلب طولانی بود می‌گفت بیا بنشین کنار صندلی من صحبت کنیم، ارتباط با مردم و شنیدن حرف مردم رویه ایشان بود، اما به هرحال مشغله‌های گسترده خدمت برخی مواقع مانع از گسترده شدن دامنه این ارتباط می‌شد، چون خدمت و کار اصل است و از این موضوع نمی‌توان غافل شد.

محافظ ایشان هم حتماً خیلی موقع‌ها از این نوع ارتباطات بی آلایش ایشان نگران بودند؟

حتماً بله، همیشه این چالش رو داشتند با هم.

سردار اگر صلاح می‌دانید در مورد سبک زندگی حاج قاسم هم برای ما مطلبی بفرمایید چراکه برای بسیاری از مخاطبان جذاب هست، سبک زندگی ایشان برای خیلی از افراد سوال است، در مورد بی توجهی ایشان به زرق و برق دنیا مطالب زیادی نقل شده است، به ما می‌گویید که شهید سلیمانی چگونه زندگی می‌کرد؟

کسی که تعلق به دنیا نداشته باشد و آماده شهادت باشد برای چی باید دنبال زرق و برق باشد، کسانی که دنبال زرق و برق هستند فکر می‌کنند حالا حالا‌ها در دنیا ماندنی هستند آن‌ها برای سال‌های آینده خود چیزی ذخیره می‌کنند، اما کسی که هر لحظه آرزوی شهادت دارد به تعبیر امیرالمومنین (ع) مسافری در این راه است.

ایشان چه چیزی جمع کردند؟

زندگی ایشان مشخص است، وسایل زندگی کاملاً ایشان گویای ساده زیستی و مردمی بودن حاج قاسم است، ایشان اصلاً در حال و هوای دیگری بود، یک باغچه‌ای درست کرده بود در منزل بادمجان و گوجه فرنگی در حد ضرورت خانه تولید می‌کرد، وقتی جمعه‌ای فرصت پیدا می‌کرد لباس کار می‌پوشید و می‌رفت به این صیفی جات رسیدگی می‌کرد، اینکه دنبال تفریحات دیگری برود نه اصلاً در چنین حال و هوایی نبود.

می‌گفتند ایشان حق ماموریت نمی‌گرفت در صورتی که می‌توانستند بگیرند برای این همه حضور، چرا نمی‌گرفتند چی می‌گفتند؟

نه اصلاً نمی‌گرفت، شاید حالا بعضی از دوستان هم هستند که چنین اعتقادی دارند و می‌گویند بگذار این عمل خالص برای خدا باشد و شائبه دیگری داخل آن نباشد.

شنیدم اطرافیان ایشان مثل خود شما نیز همین عقیده را دارید؟

ان شاءالله.

خدا حفظتان کند.

در خط مقدم بچه‌ها گفتند اجازه نمی‌دادند کسی جلوتر از ایشان حرکت کند خصوصاً جوآن‌ها و تیم حفاظتی شان، می‌گفتند بروید عقب شما زن و بچه دارید، مراقب باشید.

خیلی مراقب دیگران بود، یعنی سفارش و احتیاط می‌کرد به فرماندهان می‌گفت که مراقب باشید بچه‌ها آسیب نبینند. من خودم شاهد بودم که در یکی از عملیات‌ها تعداد شهید زیاد شد، ایشان برخورد خیلی تندی با فرمانده مافوق آن‌ها داشت که چرا برنامه ریزی شما اینطور بوده است؟ چرا باید این تعداد به شهادت برسند؟

به بیان دیگر واقعاً جان بچه‌ها و فرزندان مردم را مثل جان فرزندان خودش و عزیزتر از جان خودش می‌دانست و این اصرار و حساسیت الحمدلله در بسیاری از فرماندهان هست، اما ایشان به شکل بارزی این جنبه را مراعات می‌کرد و در طرح‌های عملیاتی طرح‌ها باید به گونه‌ای طراحی شود که کمترین خسارت به نیرو وارد شود و اگر مقایسه کنید انصافاً جنگ به این گستردگی و بزرگی که در این منطقه اتفاق افتاد و با آن دشمن شرور و بی رحم که در یک عملیات ده‌ها ماشین انتحاری را به سمت خط مقدم می‌فرستادند تعداد شهدا در حداقل بود و این حاصل نتیجه بررسی‌ها و مطالعه عملیات و مراقبت‌ها و طراحی درست بود. مثلاً این گونه نبود که اگر امکان حفظ جایی نبود به هر قیمتی اصرار به حفظ ان داشته باشند، معمولاً در این مواقع با اعمال یک تاکتیک و جابجایی دوباره منطقه تصرف می‌شد ایشان واقعاً اصرار زائدالوصفی به حفظ جان نیرو‌ها داشت و وقتی یکی از فرماندهان شهید شد، پدر و مادر شهید به استقبال شهید آمد بودند از حاج قاسم خواستیم با این خانواده شهید دیدار کنند ایشان می‌گفت من رویم نمی‌شود، حالت شرمندگی داشت در حالی که ایشان مقصر نبود بالاخره جنگ است، سرانجام با اصرار گفتیم خوب نیست، پدر و مادر شهید توقع دارند شما حالی ازآن‌ها بپرسید، با شرمندگی با پدر و مادر شهید دیدار کرد.

اما سوال پایانی در مسیری که حاج قاسم در روز آخر بودند، آیا ایشان را می‌توان از سوی جریان سیاسی، طیف خاصی یا جناح خاصی مصادره کرد؟

بعضی‌ها تلاش کردند این کار را انجام بدهند، ولی فکر می‌کنم وصیت نامه ایشان راه را برای همه بسته است و اجازه چنین مصادره‌ای را به هیچ جریان یا طیف خاصی نمی‌دهد.

حاج قاسم سلیمانی با همه جناح‌های سیاسی در کشور ارتباط داشت ایشان با دولت‌های مختلف کار کرد، هم با دولت آقای خاتمی، دولت آقای احمدی نژاد، دولت آقای هاشمی و هم با دولت آقای روحانی کار کرد و با همه این جناح‌های سیاسی صحبت داشت، ولی جنس صحبتش فرق می‌کرد ایشان تلاش می‌کرد کسانی را که در خط صحیح انقلاب، خط امام (ره) و در خط ولایت بودند به سعه صدرتوصیه کند به اینکه خطا و اشتباه نکنند و تلاش می‌کرد کسانی را هم که کمی زاویه داشتند با صحبت کردن مانع از فاصله گرفتن بیشتر آن‌ها شود.

یکی از این افراد می‌گفت فلانی خیلی نگران من است، چون گاهی حرف‌ها و مواضع متفاوتی می‌گرفت، هر وقت من صحبتی و مصاحبه‌ای می‌کردم فوری زنگ می‌زد که فلانی من می‌خواهم بیایم شما را ببینم، می‌گفت این چه حرفی بود زدی این حرفی که زدی اشتباه است، این موضعی که گرفتی این را نگو، این حرف‌ها عاقبت خوبی برایت ندارد. خیلی به من سفارش و وصیت می‌کرد و می‌گفت من خیلی از این توصیه‌ها را گوش می‌دادم، چون می‌دانستم این نصیحت‌ها از سر خیرخواهی و دلسوزی است.

با بسیاری از افرادی که ارتباط داشت عمدتاً چارچوب ارتباط ایشان اینگونه بود بود که مبادا خدای ناکرده فاصله و زاویه آن‌ها از مسیر درخشان انقلاب و نظام زیاد بشود. ایشان در وصیتنامه خود تاکید کردند و در سخنرانی ایشان هم مشخص است که قسم جلاله می‌خورد که عاقبت بخیری در گروی اطاعت از اوامر رهبر انقلاب است، ایشان ذوب در امام (ره) و بعد مقام معظم رهبری بودند و شاگرد خیلی خوبی برای حضرت امام و حضرت آقا بود و اگر جایی حرفی و مطلبی بود که خلاف رای ایشان بود و می‌دانست این نظر حضرت آقا و حضرت امام (ره) هست نظر خودش را به راحتی با شجاعت با جسارت با تمام وجود کنار می‌گذاشت و این نظر را می‌پذیرفت.

فکر کنم خط حاج قاسم را به راحتی می‌توان در این قاب دید.




انتهای پیام/


لینک مطلب: http://qomefarda.ir/News/item/23135