printlogo


هر روز با یک شهید؛
نجوای شهید «حسین مالکی نژاد» با خداوند
نجوای شهید «حسین مالکی نژاد» با خداوند
کد خبر: 46658
قادرا! این ذره بی‌مقدار، این نیازمند سراپا پر از عیب، این اسیر هوا، این عمر بربادرفته و روز و شب خود فنا کرده و دل بر مال دنیا بسته و بال‌وپر از بار گناه شکسته، از آلودگی نجات‌بخش و به راه عاشقانت رهنمون ساز.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «قم فردا» شهید حسین مالکی نژاد از شهدای شاخص استان قم است که در سال ۱۳۶۲ تنها ۱۲ سال داشت که وارد جبهه شد و در سن ۱۶ سالگی به شهادت رسید. او در عملیات‌های متعددی شرکت کرد. از والفجر ۴ تا کربلای ۸ در همه عملیات‌ها شرکت کرد و بعد از عملیات در دشت خونین شلمچه به خیل شهدا پیوست.

  او در تاریخ دوم مردادماه ۱۳۶۶ در حرم مطهر حضرت معصومه (س) با حضور پرشکوه مردم تشییع شد و در جوار هم‌سنگرانش و در گلستان شهدای علی ابن جعفر (ع) به خاک سپرده شد. در ادامه وصیت‌نامه این شهید والامقام را می‌خوانید.

 بسمه‌تعالی

 اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان علی ولی الله، السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک یا بن رسول الله
 «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم الی یوم القیامة»
 خداوندا قبل از شروع سخنم خود را تطهیر کردم و وضو ساختم و روبه‌قبله نشستم و قلمی شکسته به دست گرفته‌ام تا که با زبانی الکن مطالبی را که نشأت گرفته از قلب سیاه من است. با تمام وجودم نه با دستم، نه با زبانم بلکه با روحم قلبم و تمام هستی‌ام به‌عنوان مناجات تو که خدای هر بنده‌ای هستی بیان کنم.

 خداوندا اگر چه یک‌عمر در جهالت و نادانی به سر بردم، اگر چه تمامی اوقاتم به بطالت و فراغت گذشت، اگر چه بنده‌ای نادان بودم، اما کریما، اگر پشیمانی به‌سوی تو توبه است، من پشیمان‌ترین پشیمانانم و اگر برای گناهانم توبه را قراردادی، من از نخستین توبه‌کنندگانم و اگر درخواست آمرزش سبب ریختن گناهان من است، من از درخواست‌کنندگان آمرزشم.
 خدای من! کدامین جستجوگر به جستجوی تو برخاست و تو را پیدا نکرد؟ کدامین عاشق دلباخته به‌سوی تو پر کشید و به وصال تو نرسید؟ آنان که در این دریای پرخروش، حیات به جستجوی تو برخاستند، تو را یافتند و با دیده جان به دیدارت نایل آمدند.

 محبوبم، پشیمانم که چرا یک‌عمر بر خلاف گفته‌های تو عمل کردم؛ تو گفتی که بر نفس خویش تسلط داشته باشم اما «هوایی غالب» نفس بر من غالب شد و مرا به اسارت خود درآورد و گمراهم نمود. تو در کتاب خود فرمودی «یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم» اما من خلاف آن را عمل نمودم، حالا دیگر پشیمانم، پشیمانم، خدا عفوم کن.
 ای خدای رحمان به این درویش خاک‌نشین و فقیر سراپا آلوده و بینوای غرق در عجز و نیاز و دل‌سوخته پریشان، نظری کن و شر بدترین دشمن یعنی هوای نفس را از میدان زندگی‌ام دور بفرما.

 نیاز و دل‌سوخته پریشان، نظری کن و شر بدترین دشمن یعنی هوای نفس را از میدان زندگی‌ام دور بفرما. مولای من از شراب وصلت مستم کن و از این منیت و خودیت خطرناک که نیستم کرده، با رساندن به مقام فنای در عشقت مستم کن، مرا از درگاه لطفت مران و از عنایت و رحمتت محروم مگردان.

 قادرا! این ذره بی‌مقدار، این نیازمند سراپا پر از عیب، این اسیر هوا، این عمر بربادرفته و روز و شب خود فنا کرده و دل بر مال دنیا بسته و بال‌وپر از بار گناه شکسته، از آلودگی نجات‌بخش و به راه عاشقانت رهنمون ساز.

 هان ای انسان، ای اسیر نفس و دل‌سپرده به عصیان، ای موجود سرگردان ای خسته‌دل از وسوسه شیطان، ای ره نجسته از اغوای گمراهان، ای وامانده در کویر عمر تشنه حیران، اینک به ندای آفریننده مهربان خدای رحیم و رحمان گوش ده، تو را برای کسب و آسایش دو جهان به خلوتگاه راز خویش فرامی‌خواند، «الا بذکر الله تطمئن القلوب» آنجا که عاشقان بی‌قرار، مؤمنان شب‌زنده‌دار و گناهکاران توبه‌کار با چشمی اشک‌بار هم‌دوش یکدیگر دست تمنا و دعا به درگاه ایزد منان برداشته‌اند و دل از غیر خدا گسسته، رشته امید جز کرمش نبسته، بت نفس و خودخواهی شکسته و در انتظار لطف و مرحمت الهی نشسته.

 ای رحیما این مرغ بال و پربسته از قفس مظالم نفس و بند شیطان رجیم آزاد کن و در هوای عشق و محبت به او اجازه پرواز ده و مرحمتی کن تا بتواند به ثناخوانی مشغول باشد. خدایا! کریما! پروردگارا، ایزدا! توبه‌ام را بپذیر و مرا به ناامیدی از درگاهت باز مگردان، زیرا که توبه‌کنندگان را آمرزیده‌ای و خطاکاران را مهربان.
 خداوندا من از جهل و نادانی خود به درگاه تو عذر می‌خواهم.

 اینک از پس کوهی غم و غصه، عشق و علاقه ایثار و فداکاری با زبانی الکن و قلمی قاصر برایتان می‌نگارم اینک از جدایی برایتان می‌نویسم از روزهایی که یاران راه را انتخاب و پیمودند و ما را در طریق عشق تنها گذاشتند، اینک از روزهای خوش که هرگز خاطره‌هایشان فراموش نمی‌شود و هر لحظه جلو نظرم متصور می‌شد، برایتان می‌نویسم.

 قبل از شهادتم غروب‌های جبهه را می‌دیدم. بعضی از روزها خورشید خیلی سخت و با حالتی غمگین غروب می‌کرد. اشک در دیدگانم حلقه می‌زد؛ آری برایت می‌نویسم، ای برادر، ای دوست که مرا دگر یاری نمانده بود. مرا دگر غم‌خواری نمانده بود. مرا دیگرکسی نمانده بود که شب‌های تنهایی سر بر سینه‌اش گذارم و او برایم قصه صبر بازگو کند. مرا دگر کسی نبود که به او عشق ورزم و او به من لبخند عاشقی بزند. هرگز فراموش نمی‌کردم که قصه غصه‌هایشان را برایم بازگو می‌کردند. هرگز فراموش نمی‌کردم، آن سیمای معصوم و ملکوتی‌شان را و آن زمزمه مناجات شب‌هایشان را و آن ذکر خدای را که همیشه زیر لب‌هایشان زمزمه می‌نمودند. آری دگر کسی نبود که دستانم را در دستانشان فشارم و آنها نیز دست در دستم فشارند و لبخند بر رخسارمان نقش بندد.

 بعد از رفتن آنها، یعنی سید مصطفی خادمی، حسن خاک دامن، مفقود عباس مرادی، ابوالقاسم لله، جواد شریفی، محمود بیدگلی، و بالاخره شهید مفقودالجسد سید حسین هدایی، دیگرکسی نبود که به من بگوید: من به تو علاقه دارم، علاقه‌ای که واقعاً به‌خاطر خدا باشد. چگونه می‌توان نسوخت؟ چگونه می‌توان که از دیده اشک جاری نکرد؟

 خداوندا تو خود شاهد بودی که من نظاره‌گر شهادت این رفقای باوفا و عزیزم بودم. آنان آمدند و در جوار رحمت الهی تو جای گرفتند و مرا تنها گذاشتند و من روسیاه هنوز در این دنیا از غم هجران عزیزانم می‌گریم، از این گریانم که چرا شهید نمی‌شوم، از این می‌گریم که هنوز در این دنیای پست و بی‌آلایش زندگی می‌کنم، الهی نظر لطفی بر این بنده حقیرت نما و مرا از اسارت نفس، رهایی‌بخش و به سعادت و خوشبختی رهنمون ساز.



انتهای پیام/


لینک مطلب: http://qomefarda.ir/News/item/46658