سرانجام شهید قاسم احمدی در تاریخ ۶ مهرماه ۱۳۵۹، در محله سراوان استان سیستان و بلوچستان، به دست دشمنان ایرانزمین، به درجه شهادت نائل آمد و پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای روستای آمره خلجستان، از توابع استان قم، آرام گرفت.
در ادامه زندگینامه و خاطراتی از شهید احمدی میخوانید.
پدر وی از طریق کارگری و مادرش نیز از طریق قالیبافی و خود نیز به پیروی از پدر مجبور بود برای کسب روزی حلال حتی تا نیمههای شب و گاهی حتی تا صبح برای آوردن گندم از مزارع و سایر کارهای روستاها کار کند، تا اینکه بزرگتر شد و عازم تهران گردید.
از زبان پدر و مادر شهید این زندگینامه را میخوانید.
ابتدا در حالی که ۱۵ سال داشت آشپزی مینمود ۱۸ساله بود که ازدواج نمود و چون از خدمت در رژیم منفور شاه متنفر بود به سربازی نرفت؛ بعدها به کاشیکاری و بنایی پرداخت و چون دستمزد مناسب نبود و کفاف نمیداد برای خدمت بهتر به خانواده و جامعه وارد ژاندارمری گردید.
چون رژیم تحمل وی را در تهران به علّت مقیدبودن به احکام اسلام و مذهبی بودن نداشت وی را سریعاً به زاهدان منتقل نمودند. او فردی زحمتکش بود و همیشه در فکر مردم مستضعف و مؤمن بود همیشه ما را به تقوی و خوبی و با خدائی نصیحت مینمود در نشست و برخاست ها و دوستیهایش با برادران اهل سنت زاهدان از امام حسین و حضرت علی همیشه تمجید میکرد
در زمان انقلاب اطلاعیههایی از برادر همسرش میگرفت و در مسیر قم و زاهدان در مسجدهای شهرهایی چون بم و کرمان و اردکان پخش مینمود به ما میگفت سه نفر را آن قدر نصیحت کردم که رو به نماز و خدا آوردند.
بسیار به امام علاقه داشت و همیشه میگفت بایستی سخنان ایشان را با آب طلا نوشت. با بچههای خویش و افراد فامیل مهربان بود. اگر دسترسی به مسجد داشت در خانه نماز نمیخواند و حتماً نماز جماعت میخواند روزی که میخواست به مأموریت برود پسرش را از خواب بیدار نمود و در راه به وی گفت: من بعد از خداوند مادر و خواهرانت را به تو میسپارم لذا برای آنها سرپرست خوبی باش.
همیشه چهره ای بشاش داشت. اکثر خوابهایی که میدید متعاقباً به حقیقت میپیوست انقدر به مادر و پدر احترام میگذاشت که حتی یک قدم از آنجا پیش قدم نمیشد ۱۸ سال در تهران و زاهدان مستأجر بود، بعد از ۱۸ سال یک منزل تهیه نمود که تنها یک اتاق داشت که هر وقت ما میگفتیم یک اتاق دیگر بساز میگفت: دنیا ارزش این همه رزق و برق تهیه کردن را ندارد.
در طی ۱۱ سال خدمت ژاندارمری زاهدان هر سال ۶ ماه در مأموریت به سر میبردهیچ گاه ترس از کشته شدن در راه مأموریت نداشت ولی بار آخر ابتدا به ده خویش بعد از مسافت طولانی زاهدان و قم رفت و با مادر و برادران و خویشان وداع نمود و نامه از تهران جهت انتقال ایشان به تهران آمده بود که قسمت نبود و خدا وی را در همان جا به نزد خویش برد.
دو روز قبل از این که به مأموریت برود خوابی دیده بود که در یک دره مانده است و مقری ندارد و هرچه تلاش مینمود راهی نمیجست تا این که یک جاده سرسبز مییابد و از آن جا بیرون می اید. هنگام خداحافظی آخر نصیحت نمینمود که خوب باشید و مومن و طرفدار انقلاب و گفت: بدنبال من آب نباشید که منافقین متوجه رفتن من میشوند
تا این که در روز پنجم مهرماه ۵۹ به سراوان رفتند به منزل پسر یکی از همکارانش و پسر همکارش میگفت بعد از نماز و صرف صبحانه خوشحال و شاد خداحافظی و حرکت کردند ولی هنگام ظهر که نزدیک پاسگاه جالق در گردنه برنجان که اتومبیل آنها که کامیون و حامل ۹ نفر از بهترین پرسنل هنگ ژاندارمری زاهدان بود در آن بیابان تفتیده و سوزان مورد هجوم ناجوانمردانه اشرار تا دندان مسلح قاچاقچی قرار گرفتند و باران گلوله ظلم دست نشاندگان اجنبی بر سرشان باریدن گرفت و هر ۹ نفر را به لقاء الله فرستاد.
روزی که میخواست برود به مأموریت به وی گفته شد که نرو زیرا خطرناک است چون که قبلاً نیز تعداد زیادی از مأمورین مبارزه با قاچاق در این راه به شهادت رسیده بودند میگفت فرض کن به جبهه نبرد حق علیه باطل میروم مگر ما خونمان رنگینتر از جوانانی است که در مرز غربی میجنگند.
باوجوداینکه تیرهای زیادی به بدنش اصابت نموده بود چون پر طاقت بود؛ وجود خونریزی شدید و ماندن زیاد در آفتاب باز به بیمارستان رسیده بود و چند ساعت قبل از شهادت گفته بود که این اشرار بسیار ناجوان مردانه ما را به شهادت رساندند.
گویی خود میدانست که خدا وی را پذیرفته است و آخرین ساعتهایدر زندان تن بودن را میگذراند به اطلاع ما رساندند که این اشرار تروریست شب قبل در پشت کوه که سنگر گرفته بودند به عیاشی و صرف مشروب و قماربازی بسر برده بودند.
از زبان یکی از دوستان شهید میخوانید.
جنازه وی و همکارش را که اهل خلجستان قم بود به شهر قم آوردیم و برای دفن در گورستان شیخان در قبر تهیه کرده بودند، ولی چون مادرش سفارش کرده بود که جنازه اش را به ده بیاورید به ده بردیم و در شهرهای مسیر احترام زیادی با انجام مراسم نظامی قائل شدند.
شهید گرامی همیشه کارش مرتب و منظم بود و بسیار تمیز در کارش دقت فراوان به خرج میداد و چنان تمیز کاشی کاری مینمودکه انسان از دیدن وی هنگام کار و اثری که باقی میگذاشتلذّت میبرد
برای رفاه خانواده اش از هیچ کوششی دریغ نمیکردبا این که از کار روزانه خسته بود، باز شبها تا نیمه شب کار میکرد با این همه با چهره ای بشاش و شاد با خانواده برخورد مینمودهمگی همکاران و فامیلها و اشخاصی که حتی یک بار با وی برخورد داشتند او را فراموش نمیکردند
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/51353 |