وی پس از چندی مجاهدت در تاریخ دهم اردیبهشتماه ۱۳۶۱، در جبهه حق علیه باطل در برابر هجوم مزدوران رژیم بعث عراق به شهادت رسید.
در ادامه خاطراتی از زبان پدر این شهید والامقام را میخوانید.
قبل از جنگ مشغول تحصیل و کمک به پدرش بود.
وقتی که میخواست جنگ شروع شود با دوستان خود در مسجد محل پایگاهی درست کردند.
او روزها به مدرسه میرفت و شبها در مسجد با دوستان خود فعالیت میکردند تا این که وقت امتحانات پایان ترم فرارسید و در حال برگزاری امتحانات گفت: من علاقه دارم به جبهه بروم.
پدرش با این کار او مخالف بود و عقیده داشت که محمد باید درس و تحصیلاتش را ادامه دهد محمد قبول نکرد و برای اینکه از طرف مسجد محل صلاحیت رفتن به جنگ را کسب کند دو سال به فتوکپی شناسنامهاش اضافه کرد و افرادی که در مسجد صلاحیتها را تعیین میکردند از این کار او مطلع نشدند و برای آن شهید فرم حضور در جبهه را پر کردند.
و هنگامی که پدرش علاقه زیاد او را برای رفتن به جنگ و دفاع از خاک میهن آگاهی پیدا کرد، مجبور شد تا فرم حضور در جبهه شد حدود ۲۵ روز که از آموزش او میگذشت به شهر خود برگشت و به دیدن والدین خودش آمد.
آن هنگام، خاطرهای که مادر آن شهید از او دارد، گفته است:
که همان روز مادرش فهمید که پای محمد در آموزش جبهه آسیبدیده است، به همین خاطر مادرش از او خواست که برای بهترشدن آن پای آسیبدیدهاش مدت بیشتری بماند، ولی محمد قبول نکرد و در واکنش به این گفته مادرش جواب داد: از پول بیتالمال ۲۰ روز برای ما هزینه شده است، حالا من این جا بمانم من نمیتوانم این کار را انجام دهم، بعد از مدت سه روز دوباره محمد عازم جبهه شد.
بعد از ۲۰ روز که آموزش آنها به اتمام رسید آنها را با هواپیما به خط مقدم بردند و مادرش دیگر او را ندید، پس از یک ماه که در جبهه و در شهر شلمچه به مقام شهادت نائل گشت.
چون آن عملیات شبانه برگزار شد و هوا تاریک بود و جایی پیدا نبود، جنازه آنها به دست عراقیها افتاد و او را در همان جا زیر خاک کردند و چون نمیدانستند که او شهید شده یا به اسارت عراقیها درآمده به خانواده آن شهید میگفتند.
چون عملیات در شب انجام شد و چشم جایی را نمیدید ما نمیدانیم که محمد اسیر عراقیها شده یا این که به شهادت رسیده است و بعد از ۵ سال که جنازه با پاکسازی پیدا شد و آن را تحویل خانوادهاش دادند، خانواده او فهمیدند که جنازه پسرشان حدود ۵ سال در اسارت عراقیها بوده بسیار ناراحت شدند و این خاطره تلخی برای خانواده شهید بود.
خاطرهای دیگر از شهید محمد کرمانیها را از زبان پدرش میخوانید.
روزی محمد که درس میخواند از مدرسه برگشت و بسیار ناراحت و غمگین بود، او بهخاطر ناراحتی و از روی اعتراض به والدین خود کتابهایش را بر روی زمین پرتاب کرد، وقتی مادرش از او پرسید که چرا این قدر ناراحتی جواب داد: مادر ما که قرار است آخر در جنگ به شهادت برسیم؛ برای چه درس بخوانیم؟ درست است که وظیفه ما درسخواندن است، چون ما آیندهسازان این جامعه هستیم؛ ولی در حال حاضر وظیفه ما دفاع از خاک میهن است و من بههیچعنوان حاضر نمیشوم درسم را بخوانم؛ ولی نسبت به خاک مقدس کشورم جمهوری اسلامی ایران بیاحساس باشم و از آن دفاع نکنم.
لینک مطلب: | http://qomefarda.ir/News/item/52579 |