نامهنگاری از آنسوی حصارها برای آقای «میم»
مشکل اصلی همه کسانی که سقوط میکنند یک چیز بیشتر نیست و آن هم اسارت در حصارهاست. حصارهایی که در پس اندیشه های کج و معوج جا خوش کردند و امام خمینی(ره) از معدود کسانی بود که توانست شعارها را کنار بزند و آن حصارها را ببیند.
اینها بخشی از فیلم «حصارها» به کارگردانی «دنزل واشنگتن» است. قصه مردی به نام «تروی ماکسون» حدودا 50 ساله که بار سنگین خانواده را پس از سالها تبعیض نژادی به دوش میکشد. ماکسون به حکومت مارکسیستها شباهت زیادی دارد؛ اندیشه مارکسیسم تحت یک فشار اجتماعی شکل میگیرد و برای گریز کارگران از تبعیضهای سرمایه داری، موفق میشود «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» را به وجود آورد.
شوروی میخواهد برای مردمش آزادی بیاورد و آنها را از یوغ فساد آزاد کند اما چنان درگیر مشکلات و دردهای خودش میشود که کارگران را میان چرخ دنده های قدرت له میکند. مجال نقد و داوری حکومت برآمده از تفکر مارکسیسم را باید به کتابهای تاریخ و مورخان و بازماندگان آن دوران سپرد. چیزی که در اینجا میخواهیم درباره اش بخوانیم، میخائیل گورباچف است. مردی مانند ماکسون حدودا 50 ساله که نامه ای به دستش میرسد تا تصمیم بزرگی بگیرد. فرصتی که ماکسون در «حصارها« ندارد اما میخائیل در «شوروی» به دست میآورد.
ماکسون انسان رنج کشیده و تحت فشاری است که میخواهد محترم باشد. این یک روی سکه است؛ «حصارها» میخواهد روی دیگر ماکسون را نیز به تصویر بکشد. فردی دو رو، پرخاشگر و بداخلاق که حرف توی گوشش نمیرود. ماکسون از دور انسان محترمی است اما هرچه نزدیک تر میشوی، بحران بزرگ او نمایان تر میشود؛ او مشکلاتش را درست نمیبیند. او جلوی ورزش کردن پسرش را میگیرد چون باور دارد که دنیا جای ناعادلانهای است و هیچ پیشرفتی در کار نیست. او دورتادور خانواده اش دیوار میکشد و نمیفهمد که جهان تغییر کرده است؛ درست مانند میخائیل گورباچف که مشکل اصلی کشورش را متوجه نشد و تنها فرصتش را برای برداشتن حصارها، سه سال قبل از فروپاشی حزب محبوبش از دست داد.
امام خمینی (ره) یازدهم دی ماه 1367 در نامه ای به آقای میم (بخوانید میخائیل، ماکسون، مارکسیسم یا تمام کسانی که در تاریخ ایستاده اند) نوشتند «باید به حقیقت رو آورد... مشکل شما عدم اعتقاد واقعی به خداست. همان مشکلی که غرب را هم به ابتذال و بنبست کشیده و یا خواهند کشید. مشکل اصلی شما مبارزه طولانی و بیهوده با خدا و مبدأ هستی و آفرینش است.» و بعد هم در جای دیگری از نامه تاریخیاش مسئله مارکسیسم را که «جوابگوی هیچ نیازی از نیازهای واقعی انسان نیست» باز کردند و پیشبینی ایشان اینطور بود که «کمونیسم را باید در موزه های تاریخ سیاسی جهان جستوجو کرد».
قدرتمندان وقتی در حصارهای فکری خود گرفتار میشوند، به راحتی نمیتوان آنها را نجات داد و تنها راه آزادی شان، رهایی از قید و بندهایی است که خودشان در اطراف اندیشه هایشان زدند. همین است که گریزگاه تمام میمها بازگشت به تفکر است؛ همان که امام (ره) داعی آن است و مینویسند: «از استادان بزرگ بخواهید تا به حکمت متعالیه صدرالمتألهین ـ رضوانالله تعالی علیه و حشرهالله معالنبیین والصالحین ـ مراجعه نمایند، تا معلوم گردد که: حقیقت علم همانا وجودی است مجرد از ماده؛ و هرگونه اندیشه از ماده منزه است و به احکام ماده محکوم نخواهد شد». این تنها راهی است که میتوان جلوی پای همه کسانی که در جمود فرو رفتند، گذاشت. تروی ماکسون یاد گرفته با مشروبات الکلی حالش را بهتر کند، میخائیل گورباچف هم با شعارهای گُنده و توخالی و امیدهای واهی اندیشههای مشوش خود را، آرام میکند. راههایی کوتاه مدت که به درمان دردها نمیانجامد.
مشکل اصلی همه کسانی که سقوط میکنند یک چیز بیشتر نیست و آن هم اسارت در حصارهاست. حصارهایی که در پس اندیشه های کج و معوج جا خوش کردند و امام خمینی(ره) از معدود کسانی بود که توانست شعارها را کنار بزند و آن حصارها را ببیند. در زمانه اوج شعارهای آزادی بخش کمونیسم، ایشان نوشتند کمونیسم همان «مکتبی که سالیان سال فرزندان انقلابی جهان را در حصارهای آهنین زندانی نموده» از این پس «باید در موزههای تاریخ سیاسی جهان» به ملاقاتش رفت.
ماکسون فکر میکند اگر سفیدپوست بود وضعیت بهتری داشت. او نمیخواهد وضعیت بغرنج خودش را اصلاح کند و به جای پرداختن به مسئله اصلی، مدام انگشتش را به سمت دیگران میگیرد و راه حل را در جای دیگری میجوید. او حتی به زن دیگری علاقه مند میشود تا بتواند خلاءهای خود را پر کند و زندگی اش را از یکنواختی در بیاورد اما میمهای تاریخ صدای رسای امام خمینی را هیچوقت درک نکردند که با پناه بردن به سرزمینهای مثلاً بهشتی زمینی «نه تنها دردی از جامعه خویش را دوا نکرده اید که دیگران باید بیایند و اشتباهات شما را جبران کنند؛ چرا که امروز ... دنیای غرب هم در همین مسائل البته به شکل دیگر و نیز در مسائل دیگر گرفتار حادثه است.» میمها نه تنها اندیشههای عرفای اسلامی را نمیشناسند بلکه با اشعار حکمت آمیز فارسی هم آشنا نیستند و نمیدانند گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد/ اول بلا به مرغ بلند آشیان رسد/ ای باغبان؛ ز بستن در پس نمیرود/ غارتگر خزان چو به این گلستان رسد...
در جایی از نامه اشارهای بجا درباره اسلام ناب میشود که «وقتی از گلدستههای مساجد بعضی از جمهوریهای شما پس از هفتاد سال بانگ «الله اکبر» و شهادت به رسالت حضرت ختمی مرتبت - صلی الله و علیه و آله و سلم - به گوش رسید، تمامی طرفداران اسلام ناب محمّدی (ص) را از شوق به گریه انداخت؛ لذا لازم دانستم این موضوع را به شما گوشزد کنم که بار دیگر به دو جهان بینی مادی و الهی بیندیشید» و در انتهای نامه اینطور اتمام حجت میکنند که «راستی مذهبی که ایران را در مقابل ابرقدرتها چون کوه استوار کرده است مخدر جامعه است؟ آیا مذهبی که طالب اجرای عدالت در جهان و خواهان آزادی انسان از قیود مادی و معنوی است مخدر جامعه است؟ آری مذهبی که وسیله شود تا سرمایه های مادی و معنوی کشورهای اسلامی و غیراسلامی در اختیار ابرقدرتها و قدرتها قرار گیرد و بر سر مردم فریاد کشد که دین از سیاست جدا است، مخدر جامعه است. ولی این دیگر مذهب واقعی نیست؛ بلکه مذهبی است که مردم ما آن را «مذهب آمریکایی» مینامند». این همان ترجیعبند امام خمینی (ره) است. جدال دو تفکر در طول تاریخ بشریت و مقابله با تفکر ناب، عین حصار کشیدن در اطراف اندیشه هاست.
میخائیل احتمالاً مثل ماکسون در آخرین لحظات سقوط در حیاط پشتی ایستاده. چوب بیسبالش را که تمام افتخارش بوده در دست گرفته و به آسمان نگاه کرده و فریاد زده به این آسانی تسلیم نمیشوم. تسلیم نمیشوم... اما حقیقت همیشه هولناکتر و سریعتر عمل میکند. آخرین حصار ریخت.
انتهای پیام/
نظرات شما