هر روز با یک شهید؛

محمد ابراهیم، مَشایه‌ای که در شکم مادرش مُرد و زنده شد!

در این مطلب روایتی از یک مادر شهید که فرزندش جان خود را در بارداری مادرش از دست داد را بخوانید.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا، پاییز استخوان‌سوزِ سال ۱۳۳۳ بود. «شهرضا»یی‌ها می‌خواستند به زیارت بروند. همه‌شان با هم. آقا علی اکبر هم کوله بار سفرش را بسته بود که زنِ باردارش دست و پا پیچش شد: «اگه من رو نبری حلالت نمی‌کنم!» جاده که نبود. هزار تا میان‌بر صحرایی بود که اگر از بالا و پایین دست‌اندازها و هُرم گرما و سوز سرمایش تلف نمی‌شدند تازه بعد از چند ماه به کربلا می‌رسیدند؛ اما نصرت بانو کوتاه نمی‌آمد. یک دستش روی شکمش بود و با دست دیگرش، از آستین پیرهن آقا علی اکبر آویزان بود!

آقا علی اکبر چاره‌ای نداشت. تسلیم شد. قرار شد مادرش همراهشان بیاید تا نصرت بانو تنها نباشد. قرار بود همه این روزهای سختِ در راه، به زیارت، ختم به خیر شود. قرار بود، اما وقتی ماموران مرزی عراق اجازه عبور دادند و کاروان شهرضایی‌ها به سوی «خانقین» حرکت کرد، نصرت بانو، دو قدم مانده به وصال، از پا افتاد. همه هم‌ولایتی‌ها آشوب شدند. اول نمی‌خواست به رویش بیاورد اما درد مثل خوره به جانش افتاده بود. مردها پشت کردند و حایل شدند و زن‌های کاروان، نصرت بانو را توی پتو پیچیدند. لب‌هایش خشک و رنگش پریده بود. پیشانی‌اش هم مدام عرق می‌کرد. پرسان پرسان یک دکتر را پیدا کردند. نصرت بانو درد داشت و دست از شکمش برنمی‌داشت اما کار از کار گذشته و پسرش مُرده بود! این را آقای دکتر بی‌رحمانه گفت و آب پاکی را روی دستشان ریخت.

شکفتن چشم‌ها

آقا علی اکبر شکست اما گلایه‌ای نکرد. نه راه پس داشتند و نه پیش. نمی‌خواست دست‌پاچگی‌اش قوز بالای قوز شود. نصرت بانو توی تب می‌سوخت. یک درشکه برایش کرایه گرفتند و به هر جان کندنی بود کاروان را به کربلا رساندند. خانه اقامتشان درست روبه‌روی حرم بود. وقتی که گنبد و بارگاه را دیدند، چشم‌هایشان شکفت و حتی این زن جوان داغ‌دیده یادش رفت که بچه‌اش مرده! نصرت بانو خودش را از پتو بیرون کشید و به دیوار تکیه زد: «می‌خوام برم حرم!» آقا علی اکبر کلافه دستش را گرفت: «حالت خوش نیست. باید با خودت مدارا کنی» اما نصرت بانو با گریه به گنبد چشم دوخته بود و دستش هنوز روی شکمش بود: «دو هزار کیلومتر راه اومدم که برسم خدمت امام.

نه اینکه برم یه گوشه بشینم

نصرت بانو، چادرکشان وارد حرم شد. هر چقدر تقلا کرد اما نمی‌توانست روی پایش بایستد. همان جا پای شش گوشه پاهایش سست شد و نشست و سرش را روی شبکه‌های ضریح گذاشت: «یا امام حسین! من از خودم نمی‌ترسم که بمیرم. به حرف هیچ کس هم گوش نمی‌دم. فقط می‌ترسم قاتل این بچه بشم. من بودم که سختی راه رو ندید گرفتم و اومدم و جونشو به خطر انداختم. نگذار همچین بلایی سرم بیاد!»

شوق زیارت

نصرت بانو هنوز نمی‌خواست باور کند بچه‌اش مرده. سرش را روی سینه‌اش پایین انداخت و آن‌قدر گریه کرد که چشم‌هایش ورم کرد. تا نیمه شب همان‌جا بود و تازه به زورِ اصرارهای آقا علی اکبر بود که از حرم دل کند. وقتی بیرون آمد با اینکه هنوز ناخوش بود اما سرخوش بود! آقا علی اکبر زیر بغلش را گرفت: «حالت چطوره؟» سر تکان داد: «بهترم!» با پتو آمده بودند و حالا با پای خودش داشت برمی‌گشت خانه.

هیچ‌کس حرفی نزد. شوق زیارت به عزای بچه‌ تازه مرده‌شان می‌چربید. اما چه کسی است که نداند دل آقا علی اکبر و نصرت بانو از مردن بچه‌شان شکسته بود؟ دوباره به سیدالشهدا (ع) سلام دادند و بی هیچ گلایه‌ای سر روی بالش‌هایشان گذاشتند و چشم‌هایشان سنگین شد. خوابیدند و چند ساعتی از نیمه‌های شب گذشته بود که آقا علی اکبر با صدای هق هق نصرت بانو از خواب پرید. ترسیده بود درد دوباره به جان زنش افتاده باشد.

در این شهر غریب به کجا باید می‌رفت؟ درِ اتاق را باز کرد. مادرش بیدار شده بود و نصرت بانو با چشم‌هایی سرخ وسط رخت‌خواب نشسته بود. آقا علی اکبر با دست‌هایی که می‌لرزید روبه‌رویش نشست: «چی شده؟ باز درد اومده سراغت؟» نصرت بانو حرف نمی‌زد. گریه امانش را بریده بود. فقط سر تکان داد و خودش را توی بغل مادر آقا علی اکبر انداخت. مادر خندید و دست آقا علی اکبر را گرفت: «عروسم خواب دیده. خواب دیده که سرش رو به ضریح اباعبدالله تکیه زده و بانوانی با حیا و بلندبالا و سیاه‌پوش، مثل زن‌های عرب حرم و با روبنده به طرفش میان. یکی از بانوها جلو میاد و از زیر چادرش یه نوزاد پسر خوشگل رو به نصرت میده و بهش می‌گه: «برای اینکه دست خالی برنگردی این پسر را بگیر و با خودت ببر! به کسی هم نشانش نده! او از ماست و پیش ما هم برمی‌گردد! فقط یادت باشد اسمش را بگذاری «محمد ابراهیم» مادر پیشانی نصرت بانو را بوسید: «خیالتون راحت. بچه سالمه!»

نصرت بانو مضطرب نیم خیز شد. آقا علی اکبر هم آب دهنش را قورت داد و دامن مادرش را گرفت: «مگه میشه حاج خانوم؟ دکتر رو که شنیدی چی گفت» مادر سجده شکر کرد: «دکتر رو ولش کنید! از این حرفا زیاد می‌زنن! این خواب یه نشونه‌ست.

مُرده زنده شد

آقا علی اکبر و نصرت بانو تا خود صبح توی رخت‌خواب‌هایشان چپ و راست شدند. مگر ممکن بود بچه مُرده یکهو زنده شود؟ نصرت بانو آن‌قدر آشفته بود که حتی خواب و دعایش کنار شش گوشه را یادش رفته بود. آن شبِ سخت که گذشت، صبح زود و همراه «مَش علی‌پور» که کفش‌دار حرم و عربی بلد بود دوباره رفتند پیش همان دکتر. معاینه دکتر که تمام شد هاج و واج ایستاد. ماتش برده بود. نه تکان می‌خورد و نه حتی یک کلمه حرف می‌زد. آقا علی اکبر ایستاد: «چیزی شده؟» مش علی‌پور ترجمه کرد: «کربلایی علی اکبر، دکتر می‌گه باورش نمیشه بچه زنده‌ست!» آقا علی اکبر و نصرت بانو توی خودشان بند نمی‌شدند. «بچه زنده شده؟! مگه میشه؟!»

دکتر دست مش علی‌پور را کشید و با هم حرف زدند. بعد مشدی جلو آمد: «دیشب غیر از حرم جایی نرفتین؟» آقا علی اکبر تسبیح چرخاند: «نه والله» مشدی دوباره پرسید: «اهل و عیال چی؟ دوایی چیزی نخورده؟» آقا علی اکبر قسم خورد: «والله بالله با همون پتو داشتم می‌بردمش خونه که یهو تا چشمش به گنبد افتاد گفت باید برم زیارت. بعدشم برگشتیم خونه تا خود صبح و الآنی که پیش شماییم»

چشم‌های دکتر پر از اشک شد: «غیرممکنه! مادر و بچه هر دو باید می‌مُردن! کار کیه؟» مش علی‌پور با خنده سر تکان داد: «همون اصل کاری!» آقا علی اکبر و نصرت بانو هنوز باورشان نشده بود بچه مرده‌شان زنده شده. مش علی‌پور بینشان ایستاد: «مگه نرفتید حرم؟» نصرت بانو جواب داد: «بله» مش علی‌پور بلندتر خندید و چشم روشنی گفت: «کار ارباب خودمونه پس! امام حسین (ع).»

دکتر کشوی میزش را باز کرد و هر چه پول ویزیت و نسخه گرفته بود به آقا علی اکبر پس داد و سر و شانه‌اش را بوسید. معجزه شده بود. نصرت بانو و بچه‌اش زنده شده بودند و عمرشان به دنیا بود. چهار ماه در کربلا و در جوار نور ماندند و نیمه برف و بوران بهمن بود که به شهرضا رسیدند. نصرت بانو پا به ماه بود و بچه، صحیح و سالم، صبح سیزدهم فروردین ۱۳۳۴ به دنیا آمد. خوشگل، دقیقا مثل همان خواب شیرین. چشم‌هایش پر از خورشید بود و لپ‌های صورتی‌اش توی بغل نصرت بانو می‌درخشید. مگر می‌شد آن خواب یادشان برود؟ اسمش را به احترام آن بانو، گذاشتند «محمد ابراهیم» و منتظر ماندند تا روزی که امانت را پس بدهند! اما هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردند سر بریده!

سر محمد ابراهیم، بیست و هشت سال بعد از آن خواب نصرت بانو، یعنی در غروب هفدهم اسفند ۱۳۶۲ی جاده جزایر مجنون، بر اثر اصابت گلوله تانک از بدنش جدا شد؛ دقیقا مثل وعده آن بانو؛ انگار واقعا محمد ابراهیمِ همت، جایی روی این زمین نداشت. انگار که واقعا از آن‌ها بود و باید پیش خودشان برمی‌گشت. آن هم مظلومِ و سر بریده و خونین. انگار که «شهید محمد ابراهیم همت» واقعا از قافله کرب و بلایی آن‌ها بود.

منبع: فارس

انتهای پیام/


http://qomefarda.ir/41912
اخبار مرتبط

نظرات شما