به بهانه درگذشت فرمانده بسیج قم در دفاع مقدس؛
سفر ابدی صاحب حجره شماره دو /آخوند آرپی جی زن را بشناسید
حجتالاسلاموالمسلمین ابوالقاسم اقبالیان، از مجاهدان فعال در دوران انقلاب و پس از آن بود که منافقین برای سرش جایزه تعیین کرده بودندسرانجام بعد از سال ها مجاهدت در 25 تیر سال 1400به دیدار حق شتافت.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا، پیشکسوت دوران دفاع مقدس مرحوم حجتالاسلام والمسلمینابوالقاسم اقبالیان که در دوران مبارزات نهضت حضرت امام در قم نقش موثری را ایفا کرد و پس از آن نیز در سمت های مسئول کمیته انقلاب اسلامی ورامین، مسئول تبلیغات انتشارات سپاه قم و در نهایت فرماندهی بسیج قم را برعهده داشت این روحانی انقلابی و بسیجی بار ها سازماندهی و اعزام بسیجیان قم را به جبهه ها مدیریت کرد سرانجام بعد از سال ها مجاهدت در 25 تیر سال 1400به دیدار حق شتافت.
حجتالاسلاموالمسلمین ابوالقاسم اقبالیان، از مجاهدان فعال در دوران انقلاب و پس از آن بود که منافقین برای سرش جایزه تعیین کرده بودند وی از دوران دبیرستان در کلاس درس شهید رجایی تاریخ و در کلاس درس شهید باهنر علوم دینی را میخواند و همواره نسبت به حکومت شاهنشاهی معترض بود و از همان سالها، حرکت انقلابیاش را با انشاء خود علیه شاه و خاندان پهلوی شروع کرد و به توصیه شهید باهنر، برای نجات جانش فرار کرد و با ورود به حوزه، فعالیتهای جدّی خود را ادامه داد و برای حفظ انقلاب و نظام، لحظهای درنگ نکرد. روحانی مجاهدی که هر جا اوضاع از شرایط عادی خارج میشد، به آنجا اعزام میشد و لبخند رضایت امامش و دعای خیری که برایش کرد را با دنیایی عوض نمیکند.
مرحوم اقبالیان از جانبازان دوران دفاع مقدس و دارای ۷۰ ماه سابقه حضور در جبهه بود؛ کتاب خاطرات وی با محوریت تاریخ شفاهی انقلاب و دفاع مقدس تحت عنوان «حجره شماره دو» به قلم رضا یزدانی به تازگی در قم رونمایی شده بود، حجرۀ شمارۀ دو تنها خاطرات شخصی یک مبارز انقلابی نیست، بلکه خلاصهای است از تاریخ انقلاب و دفاع مقدس قم. زیرا راوی این کتاب در بیشتر اتفاقات مهمِ انقلاب در قم نقش مؤثر داشته و بعضی از روایتهای او مکمل روایتهای ناقصی است که پیش از این دیگران نقل کرده اند.
این مبارز خستگی ناپذیر انقلاب در جایی نقل می کند: از امام خواستم که دعا کند که من شهید شوم. امام گفت که «دعا میکنم که باشی و خدمت کنی و انقلابی بمانی». این جمله را که امام گفت "انقلابی بمانی" ، همواره در ذهن من باقی ماند و هر جا که میرفتم، با من بود.
بخشی از خاطرات دوران مبارزاتی وی از زبان خودشان:
حجره شماره ۲، حجره من و دکتر اکبر اقبالی که رئیس دانشگاه کاشان است و آقای متقی بود. ما در این حجره بودیم و این حجره پایگاه خبری و انقلابی بود. وقتی حضرت امام گفت که بسیج تشکیل شود، در ابتدا آقای یثربی، "هنگ طلاب" را تشکیل داد و من هم در ادامه گفتم که باید بسیج طلاب را شکل دهیم و در سال ۵۸ پایگاه بسیج طلاب که پایگاه خبری و انقلابی بود، شکل گرفت.
وقتی بسیج طلاب تشکیل شد، بعد از ۹ ماه جنگ شروع شد. این حجره در مدرسه فیضیه قم بود. هنوز جنگ شروع نشده بود که من رفتم آبادان و دیدم که برخی مناطق مورد حمله عراق قرار گرفته بود، ولی جنگ رسمی شروع نشده بود. در آنجا نسبت به حضور طلاب اعلام نیاز کردند، من به قم بازگشتم و از طلاب برای حضور در این منطقه ثبتنام کردم. برای این کار به دفتر تبلیغات اسلامی که در منطقه دورشهر بود، مراجعه کردم و با کمک آنها، در تاریخ ۲ مهر ۱۳۵۹، یکصد و پنجاه و دو طلبه را که جمع کرده و با خود به آبادان بردیم و در اهواز مستقر شدیم. وقتیکه محل اقامتمان بمباران شد، مقام معظم رهبری که نماینده امام در ارتش بود، آمد و گفت که شما به آنسوی رودخانه، در حسینیه حاج نوروز بروید و در آنجا مستقر شوید. با راهنمایی ایشان، به آنجا رفتیم و طبق برنامهریزی، طلبهها را در ارتش و سپاه تقسیم میکردیم.
در آن زمان پیش مراجع و علما رفتم و از آنها خواستم که طلاب را برای حضور در جبهه تشویق کنید. این کار موجب حضور گسترده طلاب شد و مدارس علمیه نیز با ما همکاری کردند. مدیر مدرسه کرمانیها میگفت که اگر خواستید، میتوانید همه طلاب را هم با خود ببرید.
تا زمانی که جریان خرمشهر پیش آمد، وقتی من به قم میرفتم که دوباره طلاب را با خود ببرم، اخبار جبهه را برای طلاب و روحانیون قم میبردم و نیاز جبههها را تشریح میکردم.
آخوندها هم آرپیجی می زنند
با سید حسین، پسر شهید سید مصطفی خمینی که با بنیصدر ارتباط داشت، رفتیم پیش رئیسجمهور وقت که مقداری تسلیحات بگیریم؛ من با لباسی خاکی و ساده با بنیصدر دیدار کردم. همان لحظه گفت که چه میخواهید؟ گفتم آرپیجی نیاز داریم. ایشان با تمسخر گفت که «مگر آخوندها هم آرپیجی می زنن؟». در این لحظه، به دلیل شرایطی که در خرمشهر و نیازی که در آنجا بود و سختیهایی که رزمندگان در این عرصه متحمل میشدند، ناخواسته اشک از چشمانم جاری شد؛ پس رفتم دستشویی و کمی در آنجا گریه کردم و بعد دست و صورتم را شستم.
سید حسین به من گفت جوابی بهش بده؛ گفتم که اگر چیزی بگویم، ما را میکشند، گفت نه، نگران نباش. بعد بنیصدر با همان لحن گفت که خب بگو ببینم که اگر بروی ضرب یضرب رو بخوانی بهتر نیست؟، مگر آخوند آرپیجی میزند؟ گفتم که بله آرپیجی میزند، خوب هم میزند و در آنجا یک شوخی با او کردم. بنیصدر از شوخی من خوشش آمد و یک نیسان آرپیجی به ما داد.
شهید صیاد شیرازی در زمانی که خرمشهر در حال سقوط بود، به من گفت نیروها را به اینطرف آب ببرید، میخواهیم پل را بزنیم. من موضوع را با رزمندگان مطرح کردم، ولی آنها قبول نمیکردند و گریه میکردند. شهید فهمیده هم یکی از آنها بود که در این صحنه مکالماتی هم با من داشت که در کتاب خود آوردهام. با اصرار فراوان توانستیم آنها را متقاعد کنیم. برادران ارتش خیلی زحمت میکشیدند؛ ولی رادیو عراق بهگونهای تبلیغ میکرد که شما در حال شکست خوردن هستید و... . من طلبهها را تشویق میکردم که روحیه رزمندگان را حفظ کنید. طلبهها از من خواستند که من هم با مردم سخن بگویم و به آنها روحیه دهم. با فرزند آیتالله جنتی که در آن موقع رئیس صداوسیمای اهواز بود، هماهنگ کردم و انرژیزا با مردم سخن میگفتم.
پدرم من را وقف امام حسین علیهالسلام کرده
این سخنان را قصد نداشتم در زمان زنده بودن مطرح کنم؛ من همه اموراتم را سعی میکردم برای خدا انجام دهم و هیچ امتیازی هم نگرفتم. اگر کسی بگوید امتیازی گرفته، بیاید و بگوید. دخترم استاد دانشگاه است؛ روزی مرحوم امین جعفری که رئیس سابق آموزشوپرورش بود، دخترم را دیده بود و نسبت او را با من جویا شده بود. وقتی فهمید او دختر من است، گفت: چرا این را نگفته بودید؟ دخترم گفت: پدرم به ما گفته که هیچوقت نام مرا درجایی نبرید. من و بچههایم کوچکترین سهمی از انقلاب نبردیم. ما همیشه مدیون انقلاب هستیم.
پدرم من را وقف امام حسین علیهالسلام کرده است. پدرم به من میگفت که تو جانباز میشوی و شهید نمیشوی. در سال ۶۲ که دلیل این حرف را از پدرم پرسیدم، گفت: در دوران کودکی بیماری یرقان مبتلا شدی، طبیب روستایمان از من قطع امید کرد و گفت که این کودک نمیماند، بیهوش شده بودی، تو را کنار چاه بردم و آب چاه را بر رویت ریختم و در همین حال به هوش آمدی و گریه کردی و خیلی زود حالت خوب شد. وقتی دلیل را جویا شدم، گفت که در خواب دیدم که حضرت زهرا سلامالله علیها به من گفت که ابوالقاسم را در آب چاه بشور، مثل عباس من میشود. من مطمئنم که خداوند دوباره من را برگردانده و من نیز در عوض باید خدمتی کنم. انقلابی یعنی اینکه کار برای خدا باشد.
بابای ما را کجا میبرید
انقلابی بودن هم در حرف دیده میشود، هم در عمل. در مرحله حرف، خیلیها ادعای انقلابی بودن دارند، ولی باید دید که عمل ما چیست. دیروز میگفتیم که دل امام را شاد کردیم، امروز باید ببینیم نائب امام چه میگوید تا دلش را شاد کنیم، باید پای قضیه بمانند. جوانان بدانند برای حذف این انقلاب خیلی کارشده است. نگذارند این خونها پایمال شود و هر که به سهم خودش نقشآفرین باشد. من که پیر شدم و شیمیایی هستم و هر آن ممکن است از دنیا بروم. در سال ۹۶ که به کما رفتم، در مسیر تهران، در مقابل مرقد امام، به هوش آمدم و فهمیدم که در آمبولانس هستم. یکباره در حالتی عجیب دیدم که مرقد امام شکافته شد و چیزی به دست من دادند و گفتند که این دو سومش است. عقب را که نگاه کردم، دیدم هرکسی را که در طول زندگی خدمتی برایش کرده بودم، دارد دنبال آمبولانس میدوند و میگویند که «بابای ما را کجا میبرید؟» به آنها گفته شد که شما بروید، باباتون برمیگردد. در همان ایام که ۷۵ روز در بیمارستان بودم، دکترها من را جواب کردند و میگفتند که ایشان به حیات باز نمیگردد. من در این حالت، یاد حرف امام افتادم و از خدا خواستم که تا آخر عمر انقلابی بمانم.
برای سرم جایزه تعیینشده بود
رفته بودم مهاباد، امام گفته بود که مهاباد را باید حفظ کنید، چون زمان شاه هم یکبار اعلام استقلال کرده بود. یکی مهاباد بود و یکی هم خود سنندج بود. این دو تا شهر رادیو و تلویزیون داشتند، امام بر این دو شهر توجه خاصی داشت و ازاینرو من را به این منطقه فرستاد. علمای این منطقه رادیو و تلویزیون را حرام اعلام کرده بودند که ما نتوانیم بر آنها تأثیری داشته باشیم. من در آنجا برنامه داشتم و میخواستم رادیو و تلویزیون را راه بیندازم و این کار را هم کردم. از بچهها دعوت میکردم و برای آنها کلاس قرآن برگزار و فیلم آنها را پخش میکردیم. بچهها به والدین خود اصرار میکردند که میخواهند تصاویرشان را ببینند. مردم هم دوست داشتند من برایشان صحبت کنم.
این موضوع مربوط به سال ۱۳۶۰ برمیگردد. در آن سال برای سرم جایزه تعیینشده بود، میگفتند که اگر او را زنده به ما تحویل دهید، چهار میلیون تومان و اگر سر او را برایمان بیاورید، دو میلیون تومان جایزه میدهیم. این مبالغ در آن زمان خیلی زیاد بود. آنها تلاششان این بود که مرا زنده بگیرند.
دموکرات و کومله بودند که میخواستند من را به اربیل عراق ببرند. میگفتند که این شخص، همه برنامهها را خنثی کرده؛ حتی من وقتیکه میخواستم در شهر جابجا شوم، سوار ماشین آتشنشانی میشدم. راننده ماشین اهل سنت بود، من در وسط مینشستم و شهردار هم که از مردم همانجا بود، کنار درب مینشست. اینطور سعی میکردم که از حمله آنها جلوگیری کنم، لذا جرأت نمیکردند تیراندازی کنند، چون آنها از خودشان بودند.
آنها من را در مهاباد در میدان گوزنها برای خواندن خطبه یک عقد دعوت کردند. غلامرضا جعفری که فرمانده لشکر هم بود و کارهای فرهنگی را انجام میداد، جمعی از دوستان قمی و کرمانی هم که در آنها با من کار میکردند، شهید عرب نژاد، فرمانده سپاه، شهید بهفر شهردار و شهید صالح زاده، فرماندار همگی به من میگفتند که نرو، ولی من گفتم که میروم و توکل بر خدا میکنم. یک نارنجک در کیفدستی خود داشتم و کلت کمری هم داشتم؛ وقتی به آنجا رسیدم، من را با خود به طبقه دوم ساختمان بردند. در آنجا دیدم که مکان، به محل عروسی شبیه نیست و اوضاع مشکوک است. عروس و دامادی آمدند، وقتی آنها را دیدم، متوجه شدم که این مراسم عروسی نیست و گویا قرار است تبدیل به عزا شود.
نقشه کشیدم که چطور میتوانم از آنجا فرار کنم. ازاینرو نیاز به دستشویی و تجدید وضو را بهانه کردم؛ فکر میکردم که دستشویی در حیاط خانه باشد و از آنجا به سمت کوچه فرار میکنم و خود را به رانندهام میرسانم و... . یکدفعه گفتند دستشویی در همین طبقه است. من رفتم داخل دستشویی و شیر آب را باز کردم و در این حین، بیسیم زدم و همکارانم را مطلع کردم. نیروها سریع خود را رساندند و پیگیر من شدند. وقتی آنها مشاهده کردند که نیروها دارند میآیند، دستشویی را به رگبار بستند و من در گوشه دستشویی خود را در امان نگهداشته بودم. درگیری میان آنها و نیروهای ما شروع شد و من هم ضامن نارنجکی را که همراه خود داشتم، کشیده بودم و آماده بودم که وقتی اینها وارد دستشویی شدند، آن را پرتاب کنم که من را زنده دستگیر نکنند.
خوشبختانه نیروهای خودی اوضاع خانه را به دست گرفتند و آمدند پشت درب دستشویی و مرا صدا کردند. وقتی مطمئن شدم نیروهای خودی هستند، درب را باز کردم؛ ولی پین ضامن نارنجکی را که باز کرده بودم، گم کردم و مدتی آن را بهسختی در مشتم نگه داشتم و بعد با یک میخ توانستیم ضامن را نگه داریم.
انتهای پیام/170
حجتالاسلاموالمسلمین ابوالقاسم اقبالیان، از مجاهدان فعال در دوران انقلاب و پس از آن بود که منافقین برای سرش جایزه تعیین کرده بودند وی از دوران دبیرستان در کلاس درس شهید رجایی تاریخ و در کلاس درس شهید باهنر علوم دینی را میخواند و همواره نسبت به حکومت شاهنشاهی معترض بود و از همان سالها، حرکت انقلابیاش را با انشاء خود علیه شاه و خاندان پهلوی شروع کرد و به توصیه شهید باهنر، برای نجات جانش فرار کرد و با ورود به حوزه، فعالیتهای جدّی خود را ادامه داد و برای حفظ انقلاب و نظام، لحظهای درنگ نکرد. روحانی مجاهدی که هر جا اوضاع از شرایط عادی خارج میشد، به آنجا اعزام میشد و لبخند رضایت امامش و دعای خیری که برایش کرد را با دنیایی عوض نمیکند.
مرحوم اقبالیان از جانبازان دوران دفاع مقدس و دارای ۷۰ ماه سابقه حضور در جبهه بود؛ کتاب خاطرات وی با محوریت تاریخ شفاهی انقلاب و دفاع مقدس تحت عنوان «حجره شماره دو» به قلم رضا یزدانی به تازگی در قم رونمایی شده بود، حجرۀ شمارۀ دو تنها خاطرات شخصی یک مبارز انقلابی نیست، بلکه خلاصهای است از تاریخ انقلاب و دفاع مقدس قم. زیرا راوی این کتاب در بیشتر اتفاقات مهمِ انقلاب در قم نقش مؤثر داشته و بعضی از روایتهای او مکمل روایتهای ناقصی است که پیش از این دیگران نقل کرده اند.
این مبارز خستگی ناپذیر انقلاب در جایی نقل می کند: از امام خواستم که دعا کند که من شهید شوم. امام گفت که «دعا میکنم که باشی و خدمت کنی و انقلابی بمانی». این جمله را که امام گفت "انقلابی بمانی" ، همواره در ذهن من باقی ماند و هر جا که میرفتم، با من بود.
بخشی از خاطرات دوران مبارزاتی وی از زبان خودشان:
حجره شماره ۲، حجره من و دکتر اکبر اقبالی که رئیس دانشگاه کاشان است و آقای متقی بود. ما در این حجره بودیم و این حجره پایگاه خبری و انقلابی بود. وقتی حضرت امام گفت که بسیج تشکیل شود، در ابتدا آقای یثربی، "هنگ طلاب" را تشکیل داد و من هم در ادامه گفتم که باید بسیج طلاب را شکل دهیم و در سال ۵۸ پایگاه بسیج طلاب که پایگاه خبری و انقلابی بود، شکل گرفت.
وقتی بسیج طلاب تشکیل شد، بعد از ۹ ماه جنگ شروع شد. این حجره در مدرسه فیضیه قم بود. هنوز جنگ شروع نشده بود که من رفتم آبادان و دیدم که برخی مناطق مورد حمله عراق قرار گرفته بود، ولی جنگ رسمی شروع نشده بود. در آنجا نسبت به حضور طلاب اعلام نیاز کردند، من به قم بازگشتم و از طلاب برای حضور در این منطقه ثبتنام کردم. برای این کار به دفتر تبلیغات اسلامی که در منطقه دورشهر بود، مراجعه کردم و با کمک آنها، در تاریخ ۲ مهر ۱۳۵۹، یکصد و پنجاه و دو طلبه را که جمع کرده و با خود به آبادان بردیم و در اهواز مستقر شدیم. وقتیکه محل اقامتمان بمباران شد، مقام معظم رهبری که نماینده امام در ارتش بود، آمد و گفت که شما به آنسوی رودخانه، در حسینیه حاج نوروز بروید و در آنجا مستقر شوید. با راهنمایی ایشان، به آنجا رفتیم و طبق برنامهریزی، طلبهها را در ارتش و سپاه تقسیم میکردیم.
در آن زمان پیش مراجع و علما رفتم و از آنها خواستم که طلاب را برای حضور در جبهه تشویق کنید. این کار موجب حضور گسترده طلاب شد و مدارس علمیه نیز با ما همکاری کردند. مدیر مدرسه کرمانیها میگفت که اگر خواستید، میتوانید همه طلاب را هم با خود ببرید.
تا زمانی که جریان خرمشهر پیش آمد، وقتی من به قم میرفتم که دوباره طلاب را با خود ببرم، اخبار جبهه را برای طلاب و روحانیون قم میبردم و نیاز جبههها را تشریح میکردم.
آخوندها هم آرپیجی می زنند
با سید حسین، پسر شهید سید مصطفی خمینی که با بنیصدر ارتباط داشت، رفتیم پیش رئیسجمهور وقت که مقداری تسلیحات بگیریم؛ من با لباسی خاکی و ساده با بنیصدر دیدار کردم. همان لحظه گفت که چه میخواهید؟ گفتم آرپیجی نیاز داریم. ایشان با تمسخر گفت که «مگر آخوندها هم آرپیجی می زنن؟». در این لحظه، به دلیل شرایطی که در خرمشهر و نیازی که در آنجا بود و سختیهایی که رزمندگان در این عرصه متحمل میشدند، ناخواسته اشک از چشمانم جاری شد؛ پس رفتم دستشویی و کمی در آنجا گریه کردم و بعد دست و صورتم را شستم.
سید حسین به من گفت جوابی بهش بده؛ گفتم که اگر چیزی بگویم، ما را میکشند، گفت نه، نگران نباش. بعد بنیصدر با همان لحن گفت که خب بگو ببینم که اگر بروی ضرب یضرب رو بخوانی بهتر نیست؟، مگر آخوند آرپیجی میزند؟ گفتم که بله آرپیجی میزند، خوب هم میزند و در آنجا یک شوخی با او کردم. بنیصدر از شوخی من خوشش آمد و یک نیسان آرپیجی به ما داد.
شهید صیاد شیرازی در زمانی که خرمشهر در حال سقوط بود، به من گفت نیروها را به اینطرف آب ببرید، میخواهیم پل را بزنیم. من موضوع را با رزمندگان مطرح کردم، ولی آنها قبول نمیکردند و گریه میکردند. شهید فهمیده هم یکی از آنها بود که در این صحنه مکالماتی هم با من داشت که در کتاب خود آوردهام. با اصرار فراوان توانستیم آنها را متقاعد کنیم. برادران ارتش خیلی زحمت میکشیدند؛ ولی رادیو عراق بهگونهای تبلیغ میکرد که شما در حال شکست خوردن هستید و... . من طلبهها را تشویق میکردم که روحیه رزمندگان را حفظ کنید. طلبهها از من خواستند که من هم با مردم سخن بگویم و به آنها روحیه دهم. با فرزند آیتالله جنتی که در آن موقع رئیس صداوسیمای اهواز بود، هماهنگ کردم و انرژیزا با مردم سخن میگفتم.
پدرم من را وقف امام حسین علیهالسلام کرده
این سخنان را قصد نداشتم در زمان زنده بودن مطرح کنم؛ من همه اموراتم را سعی میکردم برای خدا انجام دهم و هیچ امتیازی هم نگرفتم. اگر کسی بگوید امتیازی گرفته، بیاید و بگوید. دخترم استاد دانشگاه است؛ روزی مرحوم امین جعفری که رئیس سابق آموزشوپرورش بود، دخترم را دیده بود و نسبت او را با من جویا شده بود. وقتی فهمید او دختر من است، گفت: چرا این را نگفته بودید؟ دخترم گفت: پدرم به ما گفته که هیچوقت نام مرا درجایی نبرید. من و بچههایم کوچکترین سهمی از انقلاب نبردیم. ما همیشه مدیون انقلاب هستیم.
پدرم من را وقف امام حسین علیهالسلام کرده است. پدرم به من میگفت که تو جانباز میشوی و شهید نمیشوی. در سال ۶۲ که دلیل این حرف را از پدرم پرسیدم، گفت: در دوران کودکی بیماری یرقان مبتلا شدی، طبیب روستایمان از من قطع امید کرد و گفت که این کودک نمیماند، بیهوش شده بودی، تو را کنار چاه بردم و آب چاه را بر رویت ریختم و در همین حال به هوش آمدی و گریه کردی و خیلی زود حالت خوب شد. وقتی دلیل را جویا شدم، گفت که در خواب دیدم که حضرت زهرا سلامالله علیها به من گفت که ابوالقاسم را در آب چاه بشور، مثل عباس من میشود. من مطمئنم که خداوند دوباره من را برگردانده و من نیز در عوض باید خدمتی کنم. انقلابی یعنی اینکه کار برای خدا باشد.
بابای ما را کجا میبرید
انقلابی بودن هم در حرف دیده میشود، هم در عمل. در مرحله حرف، خیلیها ادعای انقلابی بودن دارند، ولی باید دید که عمل ما چیست. دیروز میگفتیم که دل امام را شاد کردیم، امروز باید ببینیم نائب امام چه میگوید تا دلش را شاد کنیم، باید پای قضیه بمانند. جوانان بدانند برای حذف این انقلاب خیلی کارشده است. نگذارند این خونها پایمال شود و هر که به سهم خودش نقشآفرین باشد. من که پیر شدم و شیمیایی هستم و هر آن ممکن است از دنیا بروم. در سال ۹۶ که به کما رفتم، در مسیر تهران، در مقابل مرقد امام، به هوش آمدم و فهمیدم که در آمبولانس هستم. یکباره در حالتی عجیب دیدم که مرقد امام شکافته شد و چیزی به دست من دادند و گفتند که این دو سومش است. عقب را که نگاه کردم، دیدم هرکسی را که در طول زندگی خدمتی برایش کرده بودم، دارد دنبال آمبولانس میدوند و میگویند که «بابای ما را کجا میبرید؟» به آنها گفته شد که شما بروید، باباتون برمیگردد. در همان ایام که ۷۵ روز در بیمارستان بودم، دکترها من را جواب کردند و میگفتند که ایشان به حیات باز نمیگردد. من در این حالت، یاد حرف امام افتادم و از خدا خواستم که تا آخر عمر انقلابی بمانم.
برای سرم جایزه تعیینشده بود
رفته بودم مهاباد، امام گفته بود که مهاباد را باید حفظ کنید، چون زمان شاه هم یکبار اعلام استقلال کرده بود. یکی مهاباد بود و یکی هم خود سنندج بود. این دو تا شهر رادیو و تلویزیون داشتند، امام بر این دو شهر توجه خاصی داشت و ازاینرو من را به این منطقه فرستاد. علمای این منطقه رادیو و تلویزیون را حرام اعلام کرده بودند که ما نتوانیم بر آنها تأثیری داشته باشیم. من در آنجا برنامه داشتم و میخواستم رادیو و تلویزیون را راه بیندازم و این کار را هم کردم. از بچهها دعوت میکردم و برای آنها کلاس قرآن برگزار و فیلم آنها را پخش میکردیم. بچهها به والدین خود اصرار میکردند که میخواهند تصاویرشان را ببینند. مردم هم دوست داشتند من برایشان صحبت کنم.
این موضوع مربوط به سال ۱۳۶۰ برمیگردد. در آن سال برای سرم جایزه تعیینشده بود، میگفتند که اگر او را زنده به ما تحویل دهید، چهار میلیون تومان و اگر سر او را برایمان بیاورید، دو میلیون تومان جایزه میدهیم. این مبالغ در آن زمان خیلی زیاد بود. آنها تلاششان این بود که مرا زنده بگیرند.
دموکرات و کومله بودند که میخواستند من را به اربیل عراق ببرند. میگفتند که این شخص، همه برنامهها را خنثی کرده؛ حتی من وقتیکه میخواستم در شهر جابجا شوم، سوار ماشین آتشنشانی میشدم. راننده ماشین اهل سنت بود، من در وسط مینشستم و شهردار هم که از مردم همانجا بود، کنار درب مینشست. اینطور سعی میکردم که از حمله آنها جلوگیری کنم، لذا جرأت نمیکردند تیراندازی کنند، چون آنها از خودشان بودند.
آنها من را در مهاباد در میدان گوزنها برای خواندن خطبه یک عقد دعوت کردند. غلامرضا جعفری که فرمانده لشکر هم بود و کارهای فرهنگی را انجام میداد، جمعی از دوستان قمی و کرمانی هم که در آنها با من کار میکردند، شهید عرب نژاد، فرمانده سپاه، شهید بهفر شهردار و شهید صالح زاده، فرماندار همگی به من میگفتند که نرو، ولی من گفتم که میروم و توکل بر خدا میکنم. یک نارنجک در کیفدستی خود داشتم و کلت کمری هم داشتم؛ وقتی به آنجا رسیدم، من را با خود به طبقه دوم ساختمان بردند. در آنجا دیدم که مکان، به محل عروسی شبیه نیست و اوضاع مشکوک است. عروس و دامادی آمدند، وقتی آنها را دیدم، متوجه شدم که این مراسم عروسی نیست و گویا قرار است تبدیل به عزا شود.
نقشه کشیدم که چطور میتوانم از آنجا فرار کنم. ازاینرو نیاز به دستشویی و تجدید وضو را بهانه کردم؛ فکر میکردم که دستشویی در حیاط خانه باشد و از آنجا به سمت کوچه فرار میکنم و خود را به رانندهام میرسانم و... . یکدفعه گفتند دستشویی در همین طبقه است. من رفتم داخل دستشویی و شیر آب را باز کردم و در این حین، بیسیم زدم و همکارانم را مطلع کردم. نیروها سریع خود را رساندند و پیگیر من شدند. وقتی آنها مشاهده کردند که نیروها دارند میآیند، دستشویی را به رگبار بستند و من در گوشه دستشویی خود را در امان نگهداشته بودم. درگیری میان آنها و نیروهای ما شروع شد و من هم ضامن نارنجکی را که همراه خود داشتم، کشیده بودم و آماده بودم که وقتی اینها وارد دستشویی شدند، آن را پرتاب کنم که من را زنده دستگیر نکنند.
خوشبختانه نیروهای خودی اوضاع خانه را به دست گرفتند و آمدند پشت درب دستشویی و مرا صدا کردند. وقتی مطمئن شدم نیروهای خودی هستند، درب را باز کردم؛ ولی پین ضامن نارنجکی را که باز کرده بودم، گم کردم و مدتی آن را بهسختی در مشتم نگه داشتم و بعد با یک میخ توانستیم ضامن را نگه داریم.
انتهای پیام/170
نظرات شما