هر روز با یک شهید؛
خدا یا لیاقت شهادت را از من دریغ مدار

در خاطراتی از شهید محمدرضا افشار میخوانید: میگفتم تو که در تاریکی حیاط میترسی، چگونه میخواهی به جنگ بروی و او میگفت این فرق دارد؛ وقتی میگفتم شهید میشوی میگفت: نه این لیاقت به هر کسی نمیرسد و من هم این لیاقت را ندارم.
فصل شکفتن
از همان کودکی اخلاق و کردارش نیکو بود. برادرش چند باری رفته بود و برگشته بود. وقتی یکبار آمده بود او هم گفته بود من هم همراه برادرم میروم. با هم میرفتند و میآمدند و خیلی همدیگر را نمیدیدند. صبحها وقتی میخواست نماز بخواند لامپ حیاط را روشن میکرد؛ میگفتم تو که در تاریکی حیاط میترسی، چگونه میخواهی به جنگ بروی و او میگفت این فرق دارد؛ وقتی میگفتم شهید میشوی میگفت: نه این لیاقت به هر کسی نمیرسد و من هم این لیاقت را ندارم.
ماه صفر رفت و آمد مرخصی و بعد رفت که دو ماه بعد آن شهید شد. اما یک ماه طول کشید که به ما خبر دادند شهید شده اما چون مفقودالاثر بود اجازهگرفتن ختم ندادند. به دنبال او همهجا را گشتیم؛ اما پیدایش نکردیم تا اینکه خودم خواب دیدم که حضرت فاطمه (س) جنازهاش را نشانم داد تا اینکه بعد از یازده سال جنازهاش را آوردند. این امانتی بود که خدا داده بود و خودش هم از ما گرفت.
نشان از بینشانها
دستم را دراز کردم یک تکه از نان جدا کردم نگاهی بهصورت پدرم افتاد. دیدم خیلی اخمکرده است؛ یعنی نه با نوک زانو اشارهای کردم به رضا. بعد با حرکات چشمها به او فهماندم که بابا را نگاه کن. رضا هم نگاهی به پدر انداخت و اشارهای به من کرد که یعنی کارت نباشد، درست میشود. غذایت را بخور. چند لحظه گذشت. آخرهای غذاخوردن بود.
رضا سرش را زیر انداخت و خیلی آرام گفت: مادر! مادر! مادر با طمأنینه مثل همیشه گفت: بله؟ رضا گفت: به بابا گفتی، مادر سرش را بهسوی پدر گرداند و گفت من نمیدانم بابات که حرفی نمیزند، او باید اجازه دهد. پدر پرید وسط حرفهامون و گفت: باز دوباره شروع کردید؟ مگر یک مرتبه نگفتم: نه. نه. نه.
چند بار یک حرف را باید بزنم. بغض گلویم را فشرد. رضا هم همینطور شده بود. ولی قاشقش را در کاسه آبگوشت انداخت و سرش را زیر انداخت. رضا گریهاش گرفت و بلند شد. راستش من هم همینطور. مادر شب که شد صدایم زد و گفت: جواد بیا این رختخوابهای خودت و رضا را ببر بیرون در حیاط بیندازید و بخوابید به امید خدا تا ببینیم چه میشود.
رختخوابها را که پهن کردیم، رضا آمد خوابید و چشمهایش را دوخت به ستارهها؛ بدجوری ساکت شده بود؛ اما مثلاینکه فکر بود. یواش صدایش کردم: رضا! رضا! بهآهستگی رویش را برگرداند بهسوی من و گفت: چیه؟! جواد به نظرت چه کار کنیم؟ گفتم: نمیدانم؛ من که در این کارها تجربهای ندارم که بدانم چه کار کنیم؛ اما امروز پسر حاجآقا را دیدم و از او سراغ راهحل را گرفتم، گفت: فکر کنید درست میشه؛ ناامید نباشید؛
یک راهی پیدا میشه. خدا بزرگ. گفت: جواد چه کار کنیم؟ من که دیگر کلافه شدهام از بس در تلویزیون و خیابانها دیدهام که بسیجیها گروهگروه به جبههها عازم میشوند؛ اما بابا به ما اجازه نمیدهد که برویم. گفتم یک فکری به ذهنم رسیده، البته بچه بسیجیها برایم تعریف کردهاند؛
اولاً: بیاییم شناسنامههایمان را دستکاری کنیم و سنّمان را بزرگ کنیم. ثانیاً: ما که نمیخواهیم، برویم جبهه گناه کنیم، اصلاً کی گفته لازمه که به پدر و مادر بگوییم. رضا گفت: آخه احترام آنها شکسته میشود. تو درست میگویی؛ اما بیچارهها پدر و مادر هستند، دلشان نمیآید در میدان توپ و تانک ما را رها کنند.
خلاصه بعد از کلی چونه زدن رضا قبول کرد که صبح اول وقت قبل از اینکه پدر از خواب بیدار شود، کلید کمد را از جیب پدر برداشتیم و در کمد را باز کردیم و شناسنامههایمان را برداشتیم، مثل اولش در کمد را بسته و کلیدها را سر جای خودش داخل جیب بابا گذاشتیم، طوری که آب از آب تکان نخورد؛
بابا که سوار ماشین شد و رفت، رضا یواشکی مثل اطلاعاتیها بیرون را میپایید که مبادا مادر متوجه شود، و کار لو برود. خلاصه با اون همه زحمت شناسنامهها را از خانه بیرون بردیم و از آنها فتوکپی گرفتیم و در فتوکپی دستکاری لازم را کردیم و یکی فتوکپی دیگر از فتوکپی قبلی گرفتیم، تا کاردرست شود.
انتهای خبر /
نظرات شما