هر روز با یک شهید؛
شهید بحرانی، علوم حوزوی را در جبهه تدریس میکرد
در زندگینامه شهید بحرانی از زبان پدرش آمده است: تقریباً ۲ سال در جبهه بود. در آنجا دروس حوزوی را به بچههای جبهه یاد میداد. در ادامه زندگینامه این شهید والامقام را میخوانید.
وی در تاریخ بیست و دوم شهریور ۱۳۶۶ در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش دشمن بعثی به گلو و دستوپا به درجه رفیع شهادت نائل و در تاریخ بیست و نهم شهریور ۱۳۶۶ طی مراسم باشکوهی پیکر مطهرش در شهرستان مذهبی قم تشییع و سپس در کنار دیگر گلگونکفنان راه اسلام در گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) به خاک سپرده شد. در ادامه زندگینامه این شهید والامقام را از زبان پدرش میخوانید.
بسم رب شهدا
اصلیت ما برای پاکستان است. مادر شهید ایرانی است. بچههایمان در ایران به دنیا آمدند. محمدتقی بچه اول ما بود. حدوداً ۲۰ روز بود که به عراق رفتیم مدتی در آنجا ساکن بودیم بنده در نجف تحصیل میکردم؛ یک روز محمدتقی مریض شد، غشی شده بود، تا دو سال در عراق بودیم و هر از چند گاهی او غش میکرد.
یک روز نزدیک حاجآقایی به نام «تهرانی» بودم ایشان برای محمدتقی دعا خواند و او خوب شد. او همراه من به مدرسه میآمد؛ یک روز حدوداً که پنج سال بیشتر نداشت در یکی از حجرهها ضبط کاستی بود که وقتی آن را دید فکر کرد که رادیو است؛ ناراحت بود، شنیده بود که رادیو و تلویزیون حرام است و با لحن کودکانه گفت: این حرام است چگونه؟ تصمیم گرفتم و گفتم: پسرم این ضبط است نه رادیو اشکالی ندارد، چون آن زمان در نجف رادیو و تلویزیون حرام بود.
حدوداً ۶ سال داشت، روزی خواستیم به زیارت در سوریه برویم، در گمرک همه مردم تلاش میکردند تا به هر شکل شده، خود و وسایلشان را از مرز عبور دهند؛ چون بعضی از آنها وسایل با خود میبردند تا در آن جا بفروشند، همه مردم ناراحت بودند که چرا گمرک این قدر طول میدهد؛ در این گیرودار، متوجه شدم که محمدتقی نیست؛
بعد از مدتی گشتن متوجه شدم که او وضو گرفته و میخواهد نماز صبح بخواند، در گوشهای ایستاد و تکبیر گفت، مردم با تعجب به او نگاه کرده و خندیدند، آنها به هم میگفتند: این بچه را ببین همه مردم تلاش میکنند تا از مرز عبور کنند، آن وقت این کودک در این سرما به فکر نمازخواندن است.
در کنار مدرسه شروع به تحصیل در دروس حوزوی کرد. چند سال درس فقه خواند. دلش میخواست ازدواج کند؛ بعد از دیدار خانمهای خانه، قرار بر خواستگاری شد. پدر عروس یکی از اساتید حوزه بود، وی از محمدتقی پرسید که چه درسی میخوانی؟ محمدتقی گفت: فقه میخواند.
خود ایشان استاد بودند و میدانستند که محمدتقی چه میگوید. خوب به حرفهای محمدتقی گوش سپرد سپس گفت: از نظر بنده مشکل نیست، فقط نظر عروس مهم است، اگر ایشان مشکلی نداشتند بنده هم حرفی ندارم.
محمدتقی با عروس هم صحبت کرد و عروس هم هیچ مشکلی نداشت، قرار شد تا پس از یک هفته جواب داده شود. بعد از یک هفته وقتی ما میخواستیم جواب بگیریم پدر دختر گفت: ما استخاره کردیم، خوب نیامد و شرمندهایم.
جواب آنها منفی بود. محمدتقی بعد به ما گفت که کلاً قسمت نیست که من ازدواج کنم و بعد از آن موضوع به جبهه رفت. تقریباً ۲ سال در جبهه بود. در آنجا دروس حوزوی را به بچههای جبهه یاد میداد. در آنجا امامجماعت بود و تبلیغ دین میکرد.
محمدتقی در سن ۲۲ سالگی در شلمچه شهید شد، در مراسم هفت شهید دختر همان حاجآقا با یک دستهگل بر سر مزار شهید نشست و گریه کرد. والسلام
انتهای پیام/
نظرات شما