هر روز با یک شهید؛
بی نشانی که نشانه شد
شهید صدوق گلپایگانی در جریانهای شکلگیری انقلاب اسلامی به دست عمال و مزدوران رژیم منحوس شاهنشاهی در زندان قصر تهران، توسط ساواک بر اثر شکنجههای فراوان به شهادت رسید و پیکر مطهرش را به خانوادهاش تحویل ندادند و به مجتهدی بینشان شناخته شد.
وی پس از چندی مجاهدت جهت شکلگیری انقلاب اسلامی به دست عمال و مزدوران رژیم منحوس شاهنشاهی در زندان قصر تهران، توسط ساواک بر اثر شکنجههای فراوان به شهادت رسید و پیکر مطهرش را به خانوادهاش تحویل ندادند و به مجتهدی بینشان شناخته شد.
در ادامه زندگینامه این شهید والامقام را میخوانید.
در تاریخنگار زندگی این عالم مبارز آمده است وی در سال ۱۳۰۳ در روستای تیکن از توابع شهرستان گلپایگان پابه عرصه وجود نهاد. پدرش حاج شیخ فرجالله تیکنی گلپایگانی مردی فاضل و متدین بود که علاوه بر آشنایی با مسایل فقهی و شأن پاسخگویی به سوالات، دست خیر داشت و گرهگشای امور خلق خدا بود. محمدصادق آخرین فرزند خانواده بود.
وقتی به دنیا آمد، همه دیدند شیخ فرجالله گریه میکند. برای آنها عجیب بود؛ چون معمولاً در این روزها و ساعات آثار مسرت و خوشحالی را باید شاهد میبودند. وقتی علت گریه را پرسیدند شیخ دستهایش را به آسمان گرفت و برای نوزاد طلب سلامتی کرد. بعد گفت: من خواب دیدهام فرزند آخری که خداوند به من عطا میکند عمر طولانی نخواهد داشت. اما مرد فاضلی خواهد شد و آینده درخشانی دارد؛ انس و الفت پدر با فرزند، از همان روزهای نخست قابل توجه بود.
همیشه او را با خود به مجلس روضه و تعزیه میبرد و به پسران ارشدش سفارش میکرد، به محمدصادق احترام بگذارند. هر روز که میگذشت ویژگیهای محمد صادق بارزتر شد. سوالات او از جنس سوالات عادی و مرسوم نبود بلکه میخواست هر چیزی را به صورت کامل و قابل بداند؛ پدر هم که حالا حکم استاد او را داشت دریغ نمیکرد و با حوصله پاسخ میداد.
وقتی شش ساله شد او را به مکتب فرستادند. هوش ذاتی و پیشرفت محمدصادق باعث شد تا پدر با جدیت و صرف وقت بیشتر به تعلیم او همت کند؛ اما از قضای روزگار و بی فرجامی دنیای خاکی، ناگهان پدر در اوج جوانی به دیار باقی شتافت و محمدصادق را تا مدتها دچار اندوه و بیماری کرد. در این میان مادر با مسولیتی بیشتر از گذشته پا به میدان گذاشت و فرزند با استعداد و باهوش خود را به اسفرنجان، از توابع شهرستان گلپایگان فرستاد تا در محضر استاد بزرگ مرحوم آیت الله ابوالقاسم محمدی گلپایگانی، عالم، فقیه و دانشمند، علوم مقدماتی و سطح فقه و اصول را بیاموزد.
محمدصادق به اسفرنجان رفت و طی مدتی کوتاه که موجب تعجب استاد شد، دروس را زودتر از موعد فرا گرفت؛ در همین زمان بود که آیت الله صدر از مدرسین صاحب نام حوزه علمیه اراک به آن منطقه سفر کرد. شنید که جوانی خوش ذوق و با استعداد، دروس را مدتی کم و به خوبی فراگرفته است و خواست با او ملاقات کند. محمد صادق به محضرش رفت؛
آیت الله برای امتحان کردن او، سوالاتی پرسید و محمدصادق همه را جواب داد. آیتالله که تحت تاثیر قرار گرفته بود، از طلبه جوان پرسید: آیا حاضر است برای ادامه تحصیلات به حوزه علمیه اراک بیاید؟ محمد صادق که در آتش اشتیاق برای بهتر دانستن میسوخت به پیشنهاد آیتالله جواب مثبت داد و بعد از کسب اجازه از استادش راهی حوزه علمیه اراک شد. در آن سالها هنوز حوزه علمیه قم تأسیس نشده بود و حوزه علمیه اراک، مهمترین مرکز فراگیری علم دینی بود.
برای طلبه جوان وخوش قریحه، سعادتی بود که برای تکمیل معلومات خود محضر عالمانی بزرگ چون حاج آقا روحالله خمینی، آیتالله اراکی و دیگر اساتید را تجربه میکرد.
یکی از علمای بزرگ اراک نقل میکند:
شهید صدوق در همان سن و سال به قدری مودب، محترم، متین و دوستداشتنی بود که وقتی وارد حجرهای از طلاب میشد، آنها بیاختیار صلوات میفرستادند و او را در صدر مجلس مینشاندند. عمر سپری میشد و محمدصادق خوش حال بود که در هر مرحلهاش خوشهای از معرفت چیده است.
بیست و دو ساله بود که توسط آیتالله صدر با خانوادهای مومن ومتدین در اراک آشنا شد، تا طبق سنت پیامبراکرم ازدواج کند و تشکیل خانواده دهد. همسرش اعظم خانم خانبلوکی از طایفه بزرگ خانبلوکی اراک بود. بعد ازدواج در حالیکه حوزه علمیه قم تأسیس شده بود، همراه با خانواده راهی شهر مقدس قم شد. در آن جا بود که به فن خطابه و دیگر اصول مباحثه آشنا شد؛
نقل شده است که روزانه حدود پانزده ساعت مشغول مطالعه بوده است. شهر مقدس قم، اکنون برای طلبه جوان نه تنها محل آموختن علوم دینی، بلکه آشنایی بیشتر با مردان بزرگی چون حاج آقا روحالله خمینی، آیتاللهالعظمی بروجردی، آیت الله مرعشی نجفی و بزرگان دیگر است؛ اما در این میان زبان و کلام حاج آقا روحالله را بیشتر میپسندد که چون شمشیری بر آن به نقد و بررسی مسائل روز و ایستادگی در مقابل ظلم ظالمان میپردازد. محمدصادق طی دورانی که مشغول تحصیل است، علم فقه و اصول و فلسفه را در محضر فقهای نامی آن عصر «حاج آقا روحالله خمینی، آیتالله العظمی بروجردی، آیتالله محقق داماد آیت الله گلپایگانی) که هر کدام درس مجزا وفقهی داشتند میآموزد و طولی نمیکشد که خود نیز از فضلا و مدرسین مشهور میشود.
شاگردان وی همواره از این که استادی به جوانی او آن همه به دروس تسلط دارد شگفت زده بودند. سالها بعد او در حالی که مراحل تکمیل فقه و اصول و همچنین تحکیم پایه اجتهاد را در محضر آیتالله بروجردی سپری کرد، به درجه اجتهاد نائل میشود. آشنایی او با حاج آقا روحالله و فرزندش سید مصطفی خمینی به مرور زندگی سیاسی محمدصادق را تحت تاثیر قرار داده بود. او حالا علاوه بر داشتن وجهه مرجعیت دینی به عنوان یک روحانی مبارز هم شناخته میشد که در هر کلاس و منبر به شورش علیه طاغوتیان سخنرانی میکرد.
او را بارها توسط مأموران حکومت پهلوی دستگیر و با وساطت آیتالله بروجردی آزاد شده بود. او حتی از طرف بعضی روحانی نماهای وابسته به حکومت پهلوی مورد عتاب و خطاب قرار میگرفت که دست از مخالفت با شاه بردارد؛ حتی برای کشتن او در بیمارستان توطئه کردند که موفق نشدند.
بعد از رحلت آیتالله بروجردی، محمدصادق از جمله افراد تاثیرگذاری بود که معتقد بود حاج آقا خمینی بهترین مرجع و جانشین اعلم از دیگران است.
او در سال 1340 در همین رابطه به مسجد اعظم قم رفت و سخنرانی کرد. مأموران حکومت برای چندمین بار او را دستگیر و این بار به زندان قصر میبرند؛ اما این بار با گذشته تفاوتهای زیادی دارد؛ شکنجهها آنقدر او را ناتوان کرده که وقتی با همسر و فرزنداش ملاقات میکند میگوید برایم دعا کنید چون کسی را ندارم از من حمایت کند.
چندماه بعد، در چهارم آبان ماه ۱۳۴۰ خبر شهادت غریبانه او را به خانوادهاش اعلام میکنند، اما پیکر مطهرش را تحویل نمیدهند. حالا سالها میگذرد و هنوز کسی نمیداند مأموران شکنجه او را در کجای این سرزمین به خاک سپردهاند. این بی نشانی، بزرگترین نشانه از مردی است که تمام عمر سی و هفت ساله خود را در راه علم و مبارزه با حکومت فاسد پهلوی سپری کرد. یاد و نامش جاودان.
انتهای خبر /
نظرات شما