چرا بشر امروز ملول و چرا مُد نشانه بی‌معنایی است؟

ملال یکی از مشکلات یا شاید ظرفیت‌های بشر امروز است که از مفاهیمی چون بی‌معنایی، بی‌انگیزگی، بی‌کاری و ... ریشه می‌گیرد. بسیاری از افراد جوامع مختلف بشری با این پدیده دست به گریبان هستند.

طی سال‌های گذشته بارها با جملات و سخنانی درباره ملال یا بی‌معنایی بشر امروز روبرو شده‌ایم و چنین سخنانی دیگر حکم کلیشه و مطالب تکراری را برایمان پیدا کرده‌اند. اما کلیشه‌شدن این مفاهیم نباید موجب انکار آن‌ها بشود. چون بشر امروز به راستی ملال است و این ملال چیزی نیست که فقط مربوط به امروز باشد.

یوهان گوتلیب فیخته یکی از فلاسفه بزرگ آلمانی؛ تاریخ جهان را با ۵ عصر عمده به تصویر کشیده که در ان انسان ابتدا در حالت معصومیت زندگی می‌کند و سپس به انحطاط می‌گراید و در نهایت وارد عصر خرد و خودشکوفایی می‌شود. سومین مرحله‌ای که فیخته توصیف کرده، دورانی است که گناهکاری به اوج خود می‌رسد و خرد با عمیق‌ترین بحران روبرو می‌شود. از نظر فیخته ویژگی علم در چنین عصری، صورت‌گرایی است. ظاهرا منظور فیخته، همین عصر و همین دوره‌ای است که در آن به سر می‌بریم. به هر حال،‌ طبق چیزی که فیخته ترسیم کرده، در دوره مورد نظر فیخته، انسان دچار پوچی عظیمی می‌شود که خود را در کسوت ملال بی‌پایان و بی‌درمانی نشان می‌دهد که همیشه در حال تکرار است.

در دوره فعلی زندگی بشر، همان‌طور که فیلسوف مورد نظر پیش‌بینی کرده، انسان برای پرهیز از ملال، همه‌چیز را در حد سرگرمی تنزل می‌دهد یا به شکل‌های مختلف عرفان پناه می‌برد. تنها راه حلی که فیخته برای چنین وضعیتی ارائه می‌کند، نفی فردگرایی و تن دادن به خرد جهانی است. چون او باور داشته که باور به خرد جهانی به‌شدت تضعیف شده و هیچ‌کس نمی‌داند چنین خردی چگونه چیزی است. نکته مهمی که باید به آن توجه داشت، این است که فیخته در آموزه‌هایش بر ملال مدرنیته تاکید کرده است.

باید توجه داشت که بی‌معنایی موجب ملال می‌شود؛ یعنی پدیده‌ای که بشر امروز در جوامع صنعتی و پیشرفته با آن روبروست. شاید بتوان گفت دلیل افزایش ملال، از میان رفتن معنای کلی است؛ یعنی یکی از ویژگی‌های دوران مدرن که در ادامه این مطلب به طور مشروح به آن خواهیم پرداخت: شکست معنا و تکثر. جالب است که جامعه ایران هم که هنوز به طور کامل صنعتی نشده و هنوز بین سنت و مدرنیته در حال دست و پا زدن و سرگشتگی است، دچار ملال است. یکی از مشکلات جامعه کشورمان این است که نه به طور مشخص سنتی است و نه به طور کامل و صد در صد مدرن شده است. به همین دلیل صحبت درباره این جامعه بسیار سخت است. اما به هر حال درباره ملال و ملول‌بودن مردم جامعه ما می‌توان از کتاب‌هایی که درباره ملال مردمان دیگر نوشته شده‌اند، استفاده کرد.

یکی از کتاب‌هایی که طی سال‌های اخیر با محوریت مساله ملال به چاپ رسیده، «فلسفه ملال» نوشته لارس اسوندسن است که سال ۹۴ با ترجمه افشین خاکباز توسط نشر نو منتشر شد و حالا به چاپ پنجم رسیده است. اسوندسن فیلسوف ۴۸ ساله و اهل نروژ است. ظاهرا امروزه باید کتاب‌های فلسفی را با همان بیان و ساختاری که نویسنده این کتاب در نظر گرفته، نوشت. یعنی همان‌طور که به قول خودش، کتاب مورد نظر، علمی هست اما خیلی درگیر نظریه و مثال و اثبات آن‌ها نیست. به عبارت دیگر مطالعه چنین آثاری باعث می‌شود به این نتیجه برسیم که مولف در پی بیان سهل و آسان حرف خود است. در مواجهه با پدیده‌ای مثل ملال (که مبهم و متنوع است) و برای نوشتن یک کتاب درباره آن، مناسب‌ترین راه از نظر لارس اسوندسن، یک مقاله طولانی (یعنی کتابی در همین قد و قامت) است نه رساله‌ای تحلیلی. بنابراین این مولف بیش از آن‌که در پی استدلال منسجم باشد، مجموعه‌ای از طرح‌های ساده را ارائه کرده و به تعبیر خودش دست به دامان «رویکردی میان‌رشته‌ای» شده است. «من بر این باور نیستم که در هنگام پرداختن به پدیده‌ای همچون ملال، می‌توان بین جنبه‌های روانی و اجتماعی تمایز قائل شد.» (صفحه ۱۲)  بنابراین نویسنده این کتاب که تصمیم داریم برای بحث‌مان درباره ملال،‌ آن را پایه و اساس قرار دهیم، دیدگاهی را انتخاب کرده که بر تاریخ اندیشه‌ها و همچنین پدیدارشناسی تکیه دارد.

با اشاره‌ای که به جامعه ایران داشتیم، باید از هرج و مرج و شلوغی شهرهای بزرگی چون تهران هم یاد کنیم. بحث درباره ملال، ظرافت خاصی می‌طلبد چون هر آن امکان دارد مفاهیم با یکدیگر خلط شده یا دچار مغلطه شویم. طبق نوشته‌های لارس اسوندسن، هرج و مرج و خشونت چیزی است که فرد را از ملال به زندگی باز می‌گرداند، او را بیدار می‌کند و به زندگی نوعی معنا می‌بخشد. بنابراین در جوامعی که هرج و مرج در آن‌ها به چشم می‌خورد، ملال کمتر از جوامع آرام و بی‌دغدغه به چشم ‌می‌خورد.

در نوشتاری که در ادامه می‌آید، واژه‌پژوهی و تحقیق درباره ساخت واژه ملال در دستور کارمان قرار ندارد. اما به‌طور گذرا می‌توانیم به این مساله اشاره کنیم که تا پیش از دهه ۱۷۶۰ در انگلستان چنین واژه‌ای وجود نداشته است و پس از مقطع مذکور، عصر روشنگری و ظهور آثار رمانتیک بوده که واژه‌هایی چون Boredom در زبان انگلیسی و kjedsomhet و langewile در زبان آلمانی مطرح شدند. 

بشر غربی دوران و مکاتب رومانتیسم، عصر روشنگری و دوران مدرن را پشت سر گذاشته و طبعا تاثیراتی را که از این مقاطع تاریخی برگرفته، به جوامعی مثل جامعه ما هم منتقل کرده است. مثلا هگل، بیماری شایع عصر خود را ذهن‌گرایی می‌دانست یا ارمغان دوران رمانتیسم، فردگرایی بوده که در تقابل با خرد جمعی قرار دارد و هرکدام از مکاتب و مقاطع دیگر هم دستاورد یا تاثیرات خود را داشتند. در بحث‌هایی که درباره معنا و بی‌معنایی بشر امروز می‌شود، وجود مفهوم خدا نقش مهمی دارد. بسیاری، نبودِ خدا را باعث بی‌معنایی می‌دانند. علم‌گرایی و کنار گذاشتن دین از معادلات عقلی هم یکی از دوره‌های مهمی است که غرب طی کرده و پس لرزه‌هایش به جامعه ما رسیده است. بسیاری، فلاسفه‌ای چون نیچه را مقصر می‌دانند اما لارس اسوندسن به نکته جالبی اشاره می‌کند که طبق آن، مرگ خدا چیزی نیست که ناگهان به ذهن نیچه خطور کرده باشد. خدا از همان دوران کانت مرده بود، چون دیگر ضامن عینیت شناخت و نظم کائنات نبود. با توجه به این‌که ملال یک پدیده مربوط به عصر مدرنیسم و پس از آن است، یکی از ویژگی‌های برجسته‌اش این است که انسان سعی کرد نقشی را به عهده بگیرد که پیش‌تر خدا بر عهده داشت. بنابراین شاید بتوان حدس زد که چرا بشر دوران مدرن و پس از آن، دچار ملال شده است.

نخستین نظریه‌پرداز ملال، پاسکال بود. از نظر او انسان بدون خدا محکوم به ملال است. ما در غیاب رابطه با خداوند، برای فراموشی بیچارگی خود به لذت ها رو می‌آوریم. ولی در حقیقت چنین کاری تاثیری ویرانگرتر دارد. چون ما را از خالق خود دورتر می‌کند. در اندیشه‌های پاسکال، ملال هیچ جنبه اجتماعی مهمی ندارد، بلکه یکی از ویژگی‌های وجودی انسان است. بدون خدا، انسان هیچ نیست و ملال، آگاهی از این هیچی و پوچی است.

اما ملال مفهومی سیال و مانند ماهی‌ای است که مرتب از دست صیاد لیز می‌خورد. به قول لارس اسوندسن، «نمی‌توانیم بر مبنای حقایق مستحکم بگوییم که آیا ملال در میان مردم کاهش می‌یابد یا این‌که بیشتر می‌شود یا بدون تغییر می‌ماند. ولی آیا میزان استفاده از صنایع تفریحی و مواد شادی‌آور نشانه‌های آشکاری از سلطه ملال نیست؟» (صفحه ۲۵)

لارس اسوندسن نویسنده کتاب «فلسفه ملال»

۱- مقدمه

فلسفه امروز غرب با چنین سوالاتی دست به گریبان است که «اگر آرمانشهر مورد نظرمان ملال‌آور بود، چه؟» ظاهرا ملال پدیده‌ای است که به هر سو نگاه کنیم،‌ دیده می‌شود و آسوده‌مان نمی‌گذارد. نووالیس پرسید چه می‌توان کرد که بازنمایی کمال، ما را گرفتار ملال نکند؟ و پاسکال به تاکید می‌گفت که ارضای همه نیازهای انسان چیز خوبی نیست. تکویل از اندوه عجیبی نوشت که اغلب بر ساکنان کشورهای مردم‌سالاری که در میانه رفاه و وفور زندگی می‌کنند مستولی می‌شود. بنابراین ظاهرا انتهای این بحث، به جایی می‌انجامد که بگوییم، وجود ملال تا حدی لازم است. اما به هر حال،‌ به گفته لارس اسوندسن ملال مرز آرمانشهر است و یک آرمانشهر هرگز نمی‌تواند کاملا تحقق یابد، چون این به معنای ملال است، و این ملال هر آرمانشهری را از درون می‌خورد. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «هنگامی که همه چیز شفاف باشد، دنیا ملال‌انگیز می‌شود. به همین دلیل است که برخی در آرزوی چیزهای خطرناک و تکان‌دهنده اند. آن‌ها افراط را به جای عدم شفافیت می‌نشانند.» یا «پسوا به درستی می‌گوید: که سخت‌کوشی اغلب به اندازه بیکاری ملال انگیز است. من شخصا هیچ گاه به اندازه زمانی که مشغول تکمیل رساله‌ای بزرگ، بعد از چندین سال کار بودم، گرفتار ملال نشدم.»

در دوران فعلی، برخی از مردم عوام برای فرار از ملال، به دیدن فیلم، کتاب خواندن یا گوش‌دادن به موسیقی رو می‌آورند. اما به گفته فلاسفه‌ای که در کتاب «فلسفه ملال» حضور دارند و همچنین نظر مولف اثر، موسیقی، یا هر چیز دیگری که جنبه زیبایی‌شناختی دارد، راه حل نیست. برای مبارزه با ملال، خیلی‌ها راه‌حل‌هایی ارائه داده‌اند که در بخش پایانی این نوشتار به نمونه‌هایی از آن‌ها خواهیم پرداخت اما به طور گذرا در مقدمه مطلب به نسخه‌ای که رابرت پیرسینگ برای مبارزه با ملال پیچیده، اشاره می‌کنیم. او خواب را پیشنهاد می‌کند. اما از نظر لارس اسوندسن، این نسخه درمانی فقط برای نوعی از ملال کاربرد دارد که نامش «ملال موقعیتی» است. چون نمی‌شود همیشه خوابید!

یکی از نتایج مهمی که از کتاب پیش رو استنباط می‌شود، این است که مانند نمک به عنوان چاشنی غذا، بالاخره مقداری از ملال برای زندگی لازم است. چون زندگی بی‌ملال، چیز ملال‌انگیزی است. کانت در جایی گفته اگر آدم و حوا در بهشت می‌ماندند، دچار ملال می‌شدند. این نظر در تائید همین نتیجه‌گیری است اما از منظر قرآنی مردود است چون کامل‌ترین آیه‌ای که خداوند در توصیف بهشت دارد این است که به‌گونه‌ای است که برای بهشتیان تکراری نمی‌شود. در این نوشتار در پی اثبات یا رد این ادعای کانت و دیگر غربیان مانند گروه موسیقی تاکینگ هد نیستیم که در یکی از ترانه‌های خود می‌خواندند: بهشت جایی است که در آن هیچ اتفاقی نیفتد. بلکه در پی آن هستیم که تلاش‌هایی را که در جهت ترسیم یا تشریح مفهوم ملال شده، مطرح کنیم.

از جمله فلاسفه‌ای که درباره مفهوم ملال کار کرده، می‌توان به شوپنهاور اشاره کرد که نظریه آونگی‌اش که زندگی بین فقدان و ملال در رفت و آمد است، شهرت دارد. از نظر شوپنهاور، انسان می‌کوشد از رنجی که شرط بنیادی زندگی است، بگریزد. ولی هنگامی که این تغییر شکل، موفق نیست و باید رنج را سرکوب کرد،‌ زندگی ملال‌انگیز می‌شود. اگر موفق شویم ملال را در هم بشکنیم، دوباره رنج بازمی‌گردد. این هم نکته جالبی است که فلاسفه نتوانسته‌اند درمانی قطعی برای فرار از ملال ارائه کنند و به چرخه‌ای رسیده‌اند که دوباره به ملال می‌رسد. شوپنهاور هم معتقد است اگر اهداف برآورده نشوند دچار رنج می‌شویم و اگر تحقق یابند گرفتار ملال.

بد نیست به این نکته هم توجه داشته باشیم که ملال، همیشه به عنوان یک پدیده منفی مطرح نبوده یا به آن نگاه نشده است. از نظر برخی از فلاسفه، این پدیده مخصوص طبقه‌های بالایی جامعه و اشراف بوده است. جاکو لئوپاردی که بسیاری او را غمگین‌ترین نویسنده تاریخ می‌دانند، از کشنده بودن ملال گفته و البته در عین حال گفته که ملال عالی‌ترین احساس انسانی نیز هست، چون این واقعیت را بیان می‌کند که روح انسان، در مفهومی خاص، بزرگ‌تر از تمامی جهان است. به نظر لئوپاردی ملال منحصر به نجیب‌زادگان است و توده‌ها در بهترین حالت تنها از بیکاری رنج می‌برند. از نظر کانت، ملال با توسعه فرهنگی ارتباط دارد. در حالی که هر یک از فرزندان طبیعت در حالتی میان نیازها و ارضای این نیازها زندگی می‌کند، فرهیختگان با میل به تجربه مستمر شکل‌های جدید لذت به سوی ملال رانده می‌شوند. در ملال، انسان از هستی خود احساس بیزاری و انزجار می‌کند. این ترس از تهی بودگی و خلا، است که مزه مرگ تدریجی را به ما می‌چشاند. در آثار نیچه نیز می‌توان نخبه‌گرایی درباره ملال را دید. از نظر او ملال آرامش نامطبوع روح است که طلایه‌دار خلاقیت است، و در حالی که انسان‌های خلاق ملال را تحمل می‌کنند، «انسان‌های پست‌تر» از ان می‌گریزند. نیچه ادعا کرد که «فرهنگ ماشینی» ملال نومیدانه‌ای را ایجاد می‌کند که سبب می‌شود تشنه بیکاری تغییر پذیر شویم.

در حد مقدمه مطلب، باید اشاره کنیم که ملال پدیده‌ای است که بسیاری از فلاسفه در پی تبیین آن بوده‌اند اما تا امروز حکم قطعی برایش صادر؛ یا درمان صد در صدی برای آن تجویز نشده است.

آرتور شوپنهاور

* ۲- ارائه تعریف ملال

سودازدگی، اندوه، افسردگی یا ... هیچ‌کدام ملال نیستند؛ منظور ملالی است که با ظهور رمانتیسم و دوران مدرن به وجود آمده و فلاسفه را به خود مشغول کرده است. اما نکته بسیار مهمی که در مواجهه با کتاب «فلسفه ملال» باید به آن توجه کنیم، این است که با مختصاتی که نویسنده در ابتدای کتاب ارائه داده و در برخی فرازهای دیگر هم تکرار می‌شود، بنا نیست به تعریف دقیق و صد در صد کاملی از ملال برسیم. بلکه بناست به این مفهوم از منظر پدیدارشناسی نگاه شده و اثرات و عواقب‌اش مورد بررسی و مطالعه قرار بگیرد. ظاهرا به دلیل دشواری ارائه تعریف دقیق از این پدیده است که نویسنده هم به مدد قلم خود و هم قلم و آثار هنری دیگر مولفان، به این مفهوم نزدیک و دور می‌شود و هر بار سعی می‌کند ضلع یا وجهی از این مفهوم چندضلعی یا چندبعدی را ارائه کند. به عنوان مثال،‌ کانت می‌گوید زندگی دقیقا برای همان کسی ملال انگیز می‌شود که هیچ کاری نمی‌کند، و می پندارد که گویی اصلا هرگز نزیسته است. بنابراین بیکاری و ملال به تحقیر زندگی منتهی می‌شود. یا کی‌یرکگور ملال را «وحدت وجود شیطانی» می‌نامد. امر شیطانی چیزی تهی است و ملال پوچی و هیچی‌ای است که در هر واقعیتی نفوذ می‌کند.

۲-۱: فلسفی بودن یا نبودن ملال

یکی از اشارات اولیه لارس اسوندسن درباره ملال، طرح این سوال است که آیا اصولا ملال یک پدیده فلسفی است یا نه؟ البته او این سوال را این‌گونه مطرح می‌کند که «چرا ملال ممکن است یک مساله فلسفی باشد؟» این یعنی بیان دلیل و توجیه برای نگارش کتابی به نام «فلسفه ملال». اسوندسن اعتراف می‌کند که نمی‌تواند برای تشخیص مساله فلسفی از مساله غیرفلسفی معیاری کلی ارائه کند. با این حال، با همان ساختار و رویکردی که گفتیم، سعی می‌کند به مفهوم نزدیک شود. به همین دلیل از ویتگنشتاین کمک می‌گیرد که گفته «مساله فلسفی چنین شکلی دارد: نمی‌دانم از چه راهی باید بروم.»؛ همچنین از هایدگر که نیازی را که یک فرد را به تفکر فلسفی وادار می‌کند، «دانش ضمنی» نامگذاری کرده است. بنابراین ویژگی پرسش فلسفی، یک نوع سرگشتگی و حیرت است که درباره مساله ملال هم چنین حالتی وجود دارد.

لارس اسوندسن در این کتاب از تحلیل‌های پدیدارشناسانه هایدگر برای تشریح مساله ملال استفاده کرده و البته در انتها این تحلیل‌ها را مردود می‌شمارد اما همان‌طور که به تحلیل هایدگر در این زمینه اشاره دارد، می‌گوید که این تجربه می‌تواند راهی به سوی فلسفه باشد. این نویسنده پروژه هایدگر را محکوم به شکست می‌داند چون به این نتیجه رسیده که مسئله بودن، مساله اصیل نیست. چیزی به نام بودن در معنایی که هایدگر می‌گوید وجود ندارد. اسوندسن در تقابلی که در کتاب با هایدگر دارد، بر این باور است که ملال ما را به هیچ درک عمیق و فراگیری از «معنای بودن» نمی‌رساند، بلکه می‌تواند درباره این‌که عمر خود را واقعا چگونه بگذرانیم چیزهایی را به ما بگوید.

برای جلوگیری از اطناب و ورود به مباحثی که از حوصله این مطلب خارج‌اند، به طور گذرا اشاره می‌کنیم که مفهومی چون «تشویش» با «ملال» تفاوت دارد و یکی نیست. مولف این کتاب معتقد است ملال در مقایسه با تشویش پدیده‌ای معاصرتر است و ما دیگر چندان از تشویش رنج نمی‌بریم، بلکه بیش‌تر گرفتار ملالیم. هایدگر هم در این زمینه گفته: «تشویش دیگر چندان تشویش‌انگیز نیست، ولی ملال هر روز ملال‌انگیزتر می‌شود.» او معتقد است ملال، حالی از پیش موجود است، ولی به خواب رفته و باید بیدار شود. برای درک یک حال بنیادین باید بیدار بود.

همچنین در بخش‌هایی که رویکرد کتاب، پدیدارشناسانه است، درباره تفاوت مفاهیمی چون «حال» و «احساس» بحث می‌شود. «حال همواره کلی است و بر کل جهان اثر می‌گذارد ولی احساسات الزاما چنین نیستند.» یا «یک حال در مقایسه با یک احساس مدت زمان طولانی‌تری ادامه می‌یابد.» و یا «احساس معمولا دارای هدفی عامدانه است، در صورتی که حال، بی هدف است.» نمونه جملاتی هستند که نویسنده کتاب مورد نظر در این باره دارد. او در موضعی رندانه، دوباره از بیان موضع صریح خودداری کرده و اشاره می‌کند که ملال می‌تواند احساس باشد، ولی گاهی حال نیز هست. هنگامی که چیز خاصی باعث ملال شما بشود ملال یک احساس است و هنگامی که دنیا برایتان ملال‌انگیز می‌شود یک حال است.

«افسردگی عمیق» هم مفهوم دیگری است که از نظر اسوندسن با «ملال» تفاوت دارد اما این دو با یکدیگر همپوشانی زیادی دارند.

۲-۲: ارائه تعریف با استفاده از طرح سوال، مثال و نظریه

«معمولا ملال برچسبی سفید است که بر هرچه نتواند علاقه ما را برانگیزد، می‌چسبانیم.» نمونه‌های مشابه این جمله در کتاب پیش رو، زیاد است. این همان رویکرد نزدیک شدن به مفهوم و ارائه ندادن تعریف دقیق است. در این جمله، ملال تعریف نمی‌شود اما حالت یا وضعیتی مطرح شده که ملال در آن، خود را نشان می‌دهد. این جمله و نمونه‌های مشابهش، همان‌طور که اسوندسن هم در ابتدای کتاب اشاره کرده، چندان علمی و در چارچوب نظریه بیان نشده است. همچنین روش دیگر نویسنده کتاب «فلسفه ملال» برای نزدیک شدن به مفهوم مورد نظر، طرح سوال‌های مختلف در چیستی و چرایی این پدیده است. مثلا «چرا به آن گرفتار می‌شویم؟» یا «چرا نمی‌توان با نیروی اراده بر آن غلبه کرد؟»

در دو نمونه مهم دیگر در این بحث، مولف کتاب از ویتگنشتاین یا کی‌یرکگور کمک می‌گیرد. «احساس ملال با گذر عمر کاهش پیدا می‌کند» که جمله‌ای از شوپنهاور است و دیگری: «وقتی کی‌یرکگور ادعا کرد که ملال ریشه تمام شرهاست، اغراق می‌کرد. ولی ملال به بسیاری از شرها مدد می‌رساند.» نویسنده کتاب، تا صفحه ۱۹ موضع قطعی و صد در صدی. البته همان‌طور که اشاره شد، در پیشگفتار هم به این عدم قطعیت اشاره می‌کند و در فرازی که مربوط به بحث معناست، می‌نویسد: «من باور ندارم که می‌توان گفت دلیل این‌که دنیا بی‌معنا می‌نماید این است که فردی به ملال دچار شده، یا دلیل این‌که فردی گرفتار ملال شده، بی‌معنایی دنیاست. نمی‌توان بین این دو رابطه علت و معلولی یافت.ولی ملال و بی‌معنایی به نوعی با یکدیگر ارتباط دارند.» به بحث معنا هم در فراز دیگری از این مقاله خواهیم پرداخت. در صفحه ۵۲ هم صحبت از تعریف‌ناپذیری ملال می‌شود: «ملال عملا تعریف‌ناپذیر است. چون از قطعیتی که سایر پدیده‌ها دارند بی‌نصیب است. ملال را در اصل باید همچون یک غیبت فهمید: غیبت معنای فردی.» بنابراین شیوه‌ای که نویسنده در این کتاب در پیش گرفتی، ثبوتی نیست و به نوعی شبیه به برهان خلف یا روشی سلبی است.

بخشی از جملات مهم درباره ملال را هم که در کتاب درج شده‌اند، در ادامه مرور می‌کنیم:

به نظر هایدگر، «چیز ملال‌انگیز چیزی است که به موقعیتی ملال‌انگیز تعلق دارد.»؛ «نامیرایی بسیار ملال‌انگیز است چون گزینه‌های بی‌پایانی را میسر می‌سازد.»؛ «اگر هر چیزی وقتی نداشت، خبری از ملال نبود. بنابراین ملال هنگامی ایجاد می‌شود که بین زمان خود چیز و زمانی که آن چیز را در آن می‌بینیم، تعارضی وجود داشته باشد. این پاسخی محتاطانه به مسئله ذات ملال است.»؛ «در شکل سطحی ملال، اشیای پیرامون ما ملال‌انگیزند، ولی در ملال عمیق، همه چیز، حتی خودمان ما را گرفتار ملال می‌کند.»

۲-۳: ملال و نبود معنا

یکی از مواضع صریح نویسنده کتاب این است که ملال از بی‌معنایی برمی‌خیزد. یعنی وقتی انسان، معنایی برای زندگی یا دیگر مولفه‌های درون و بیرونش پیدا نکند، دچار ملال می‌شود. اسوندنس بر این باور است که در ملال، رخدادها و چیزها را همچون قبل می‌بینیم، ولی تفاوت مهم این است که انگار از معنا تهی شده‌اند. تفاوت اساسی بین نگاه ملول و نگاه تئوریک این است که نگاه ملول ناشی از فقدان ناخواسته معناست، در حالی که نگاه تئوریک عامدانه معنا را حذف می‌کند.

میان این بحث بد نیست به تذکر مهمی که نویسنده کتاب مورد نظر داده، توجه کنیم که معنا و اطلاعات دو مفهوم متفاوت و مجزا هستند. اطلاعات را اداره یا پردازش می‌کنند، ولی معنا را تفسیر می‌کنند.

یکی از تعاریف این کتاب که با اتکا به مفهوم معنا از ملال، ارائه می‌شود این است که انسان‌ها به معنا معتادند: «نمی‌توانیم زندگی‌ای را تحمل کنیم که از نوعی محتوای معنابخش تهی باشد. بی‌معنایی ملال‌انگیز است و برای توصیف ملال می‌توان از استعاره عقب‌نشینی معنا بهره جست.» یکی از مولفه‌های مهم وجودی انسان، همین جستجوی معنا برای زندگی است. در این زمینه، انسان مدرن و پست‌مدرنی که به بیماری بی‌معنایی دچار است، با پدیده‌هایی چون مُد در پی درمان این بیماری است که البته درمانی اشتباه است و در فرازهای بعدی این نوشتار به این موضوع خواهیم پرداخت.

نویسنده کتاب پیش رو در بحث «انواع ملال» به این نکته اشاره دارد که ملال در بسیاری از موارد از دل تکرار برمی‌خیزد. بیکاری، بی‌انگیزگی یا بی‌معنایی عموما مفاهیمی هستند که با ملال گره‌ خورده‌اند. «واقعا برای ساعت‌ها تماشای تلویزیون در شب‌ها، به جز خلاص شدن از شر زمانی که فراوان یا نامطبوع است، هیچ دلیل دیگری نمی‌توان تصور کرد.» یا «بیش فعال‌ترین افراد دقیقا کسانی هستند که پایین‌ترین آستانه ملال را دارند. ما تقریبا هیچ فرصتی برای استراحت نداریم و از فعالیتی به فعالیت دیگر می‌رویم، چون نمی‌توانیم با زمان «تهی» کنار بیاییم.» و «ملال با شیوه گذران زمان ارتباط دارد و زمان به جای این‌که افقی برای فرصت‌ها باشد، چیزی است که باید آن را فریب دهیم.» و یا «وقتی کسی گرفتار ملال می‌شود، نمی‌داند با زمان چه کند.» بخش‌هایی از کتاب هستند که می‌توان از آن‌ها در این زمینه استفاده کرد.

یکی از نقاشی‌های مکتب رمانتیسم

* ۳- رمانتیسم و ملال

یکی از ویژگی‌های مهم کتاب «فلسفه ملال» پرداخت عمیق به مکتب رمانتیسم و تاثیرش بر دیدن یا درک پدیده ملال است. لارس اسوندسن بر این باور است که تا پیش از تولد رمانتیسم، خبری از ملال نبوده است.

ضمن بیان این‌که مولف کتاب، ملال را به چند نوع تقسیم می‌کند، در جایی که بحث از ملال وجودی (existential boredom) است، می‌گوید که ملال وجودی، پدیده دوران مدرن است. می‌دانیم که هنر یا ادبیات دوران رمانتیسم، شخصی است و البته لارس اسوندسن هم به این مساله شخصی بودن یا نبودن برای رسیدن به نزدیکی تعریف ملال، پرداخته است. اما پیش از آن لازم است به فراز مهمی از کتاب اشاره کنیم که در آن می‌نویسد: «به تاکید می‌گویم که قبل از دوران رمانتیک، ملال به موضوع بحث جدی تبدیل نشده بود. با ظهور رومانتیسم ملال به پدیده‌ای مردمی تبدیل شد و در سطح گسترده‌ای جلوه‌گر شد.» رمانتیسم به غیر از هنر یا ادبیات در فلسفه هم ریشه دوانده و همان‌طور که مولف کتاب پیش رو اشاره دارد، نوعی ارضای فردگرایی فلسفی نیز هست که پس از سده هجدهم نیز به رشد خود ادامه داد. از نظر این مولف، اگرچه پسامدرنیسم در کسوت ایدئولوژی مدت‌هاست که به تاریخ پیوسته، رومانتیسم هنوز به حیات خود ادامه می‌دهد.

«به نظر می‌رسد قبل از رومانتیسم، ملال پدیده‌ای حاشیه‌ای بود که تنها مختص راهبان و اشراف بود. ملال مدت‌ها نماد یک جایگاه بود و به طبقات بالای جامعه اختصاص داشت، چون آن‌ها تنها کسانی بودند که از پشتوانه مادی مورد نیاز برای ملال برخوردار بودند.» توجه به این فراز کتاب جالب است. چون تا پیش از این‌که رمانتیک‌ها به دغدغه‌های شخصی بپردازند و آن‌ها در قالب آثار خود به طور عمومی مطرح کنند، ظاهرا این دغدغه‌ها فقط متخص به طبقه خاصی از مردم غرب بوده که با ظهور و بروز آثار هنری یا ادبی رمانتیک، فرصت گسترش بین دیگر طبقات جامعه را هم پیدا کرده‌اند. توجه به این نکته مهم است که رمانتیسم مد نظر لارس اسوندسن در این کتاب، بیشتر رمانتیسم آلمانی است نه فرانسوی؛ یعنی همان رمانتیسمی که از دل اندیشه‌های کانت و فیخته از دهه ۱۹۷۰ به بعد برخاست.

فردگرایی قبل از روشنگری و رومانتیسم هیچ‌ پایگاه واقعی نداشت و به عقیده نویسنده کتاب «فلسفه ملال» در جوامع پیشامدرن معمولا معنایی جمعی هست که برای آنان کفایت می‌کند. او بر این باور است که ملال حاصل فقدان معنای شخصی است و خودش و هم‌فکرانش به عنوان نوادگان رومانتیسم بر معنای تاکید می‌کنند. البته یافتن معنای شخصی در زندگی را نیز کار آسانی نمی‌داند. در این باره، روبرت نیسِبت گفته: انسان تنهایی موجودی است که می‌تواند ملول شود/ و از میان انسان‌ها نیز تنها کسانی مستعد ملال‌اند که از نظر قوای ذهنی دست کم معمولی باشند. افراد کودن ممکن است بی‌علاقگی را بشناسند ولی ملال را تشخیص نمی‌دهند. هم گوته در جایی گفته است اگر میمون‌ها می‌توانستند به ملال دچار شوند، می‌شد آن‌ها را انسان محسوب کرد. به هر حال، جمع‌بندی این پاراگراف این است که «بدون آرزوی معنا هیچ ملالی در کار نخواهد بود.» چون ملال به خاطر معناجویی انسان حاصل می‌شود.

ملال با بیکاری ارتباط ندارد، بلکه با معنا مرتبط است. ارمغان رومانتیسم هم تمرکز شدید بر خویشتنی بود که همواره با خطر کمبود معنا روبه‌روست.

با این‌که دیگر از زمان رمانتیک‌ها گذر کرده‌ایم، نویسنده کتاب «فلسفه ملال» بر این باور است که هنوز هم زیر سایه رومانتیسم زندگی می‌کنیم؛ بی‌این‌که همچون پیروان رومانیتسم باور داشته باشیم که قدرت خیال، جهان را زیر و رو می‌کند.

* ۴- مدرنیته و ملال

در کنار پرداختن به رمانتیسم،‌ نویسنده کتاب به مدرنیسم هم پرداخته و از ملال به عنوان امتیاز انسان مدرن یاد کرده است. ما هم در بحث‌ها و گفتگوها یا کتاب‌های مختلف این جمله تکراری را شنیده‌ایم که بشر امروز ملول است و نمی‌تواند از ملالی که او را احاطه کرده، فرار کند. زندگی صنعتی یا شهری هم مصداق‌های خوبی برای طرح این ملال هستند. لارس اسوندسن هم در جمله‌ای از دید انسان مدرن اشاره می‌کند که «ظاهرا دنیا ملال‌انگیزتر شده است.»

یکی از مضامین اصلی مدرنیته، جدایی یا بهتر بگوییم، رهایی از سنت است. مفهوم سنت‌ این روزها جای خود را به سبک زندگی داده است. به نظر می‌رسد سبک زندگی مفهومی مبتذل و پیش‌پا افتاده باشد، ولی برای درک زندگی مدرن حیاتی است. سبک زندگی در اصل مجموعه‌ای از اعمال است که در دوره‌ای ادامه می‌یابند. انسان مدرن باید یک سبک زندگی را برگزیند اما، از آن‌جا که این کار بر انتخاب مبتنی است، به راحتی می‌توان یک سبک زندگی را با سبکی دیگر عوض کرد. به هر حال، سنت موروثی است و چیزی نیست که فرد انتخاب یا نفی‌اش کند.

جی‌.جی‌.بالارد در مصاحبه‌ای که سال ۱۹۹۵ درباره سبک زندگی و جامعه مصرفی داشت، گفت: مسلما جامعه نازی به نحو شگفت‌انگیزی پیش بینی مسیر آینده جامعه ماست: همان بیشینه‌سازی خشونت و احساس، همان الفبای بی‌خردی و افسانه‌سازی تجربه.

* ۴-۱: مدرنیته، بی‌معنایی و ملال

مدرنیته و دوران پس از آن، با مولفه‌هایی که دارند، دوران بی‌معنایی هستند؛ یا حداقل زمانی که از داشتن یک معنای واحد محروم هستیم. یکی از نظراتی که نویسنده کتاب «فلسفه ملال» به صراحت بیانش می‌کند این است که دیگر از تاریخ عظیمی که بتواند معنای شگفت‌انگیزی به ما هدیه کند که بتوانیم زندگی خود را به آن متصل کنیم خبری نیست. همان‌طور که اشاره شد، انسان در پی معنایی برای زندگی خود است و وقتی معنای شگفت‌انگیزی ندارد تا خود را به آن گره بزند، درگیر بی‌معنایی می‌شود.

بد نیست به موخره‌ای که لارس اسوندسن برای این کتاب نوشته، سَرَکی بکشیم و این نکته را مرور کنیم که او این کتاب را درباره ملال به عنوان پدیده‌ای متعلق به دوران مدرنیته نوشته است: «می‌خواستم بر ملال به عنوان مشکلی عمده در مدرنیته تاکید کنم.» هنگامی که ساختارهای سنتی معنا ناپدید می‌شوند، ملال گسترش می‌یابد. در مدرنیته، ذهن از سنت رها می‌شود و باید برای خود به دنبال معناهایی جدید بگردد. بنابراین می‌توان علت و یا صورت‌مساله سرگشتگی انسان مدرن را در همین جملات جستجو کرد. اما یکی از نکات صریح دیگر نویسنده که باید آن را از بین نکات غیرصریح کتاب استخراج کرد، این است که ذهن مدرن مرزشکنی می کند ولی بعد از شکستن هر مرزی، چیزهای بیشتری را از دست می‌دهد. این مولف، در بحث «ملال و تازگی» به مساله مد اشاره می‌کند و می‌نویسد: ملال یکی از اصول مدرنیته است و به قول بنیامین، «به معنای تکرار جاودانه چیزهای جدید» است.

ما (یعنی انسان‌های عصر مدرن و پسامدرن) هویت خود را در اشیای گذرا و بی‌دوام می‌جوییم و بدین ترتیب، هویت را نیز به چیزی گذرا و ناپایدار تبدیل می‌کنیم. به تعبیر نویسنده کتاب پیش رو، ما بیش از حد تنها شده‌ایم و معنای فرهنگی کلی را، یعنی همان‌چیزی را که می‌توان معنای بین فردی نامید، از دست داده‌ایم. همان‌طور که گئورگ زیمل در این باره گفته: وابستگی به مد نشانه بی‌ارزشی شخصیت فردی و ناتوانی فرد در شخصیت بخشیدن به خویشتن است.

* ۴-۲: مدرنیته،‌ مُد و ملال

یکی از نشانه‌ها یا شاخصه‌های بی‌معنایی زندگی مدرن، مُد است که لارس اسوندسن به آن پرداخته و از فلاسفه و اندیشمندانی نقل قول آورده که درباره این مساله صحبت کرده‌، و مد را نشانه‌ای برای جستجوی معنا توسط انسان‌های عادی جامعه دانسته‌اند.

مد ذاتا امری غیر فردی است و انسان‌هایی که در جست‌وجوی تفاوت هستند، به سراغش می‌روند. البته لارس اسوندسن در این مبحث، به انسان‌هایی اشاره دارد که «عاجزانه» در جستجوی تفاوت هستند. استفاده از آموزه‌های رولان بارت در این میان، به کمک مولف کتاب می‌آید که «ملال با میل فاصله چندانی ندارد: ملال، همان میل است که از ساحل لذت به آن می‌نگریم.» در جامعه مدرن و زندگی مردمان مدرن، صنعت تبلیغات به وجود آمده تا برای یافتن تمایزهای جدید کمک کند. تبلیغات در اصل چیزی نیست به جز خلق تفاوت‌های کیفی در جایی که هیچ تفاوتی وجود ندارد. تنها فردیتی که در مد هست، فردیتی است که از سبقت گرفتن از دیگران تشکیل شده است، ولی دقیقا به همین دلیل، در نهایت عنان ما به دست کسان دیگری است.

اما فلاسفه دوران مدرن و پسامدرن به مساله مهمی در این میان توجه کرده‌اند؛ ارزشمند بودن یا جالب بودن! هایدگر در این زمینه موضع جالبی دارد: «امروزه تنها چیزهای جالب علاقه ما را برمی‌انگیزد و چیز جالب همان چیزی است که حتی یک لحظه بعد به نظر ما بی‌تفاوت یا ملال‌آور می‌نماید.» این جمله دقیقا با ویژگی‌های پدیده مُد همخوانی دارد. چون امروزه بیش از این‌که بر ارزشمندی چیزی تاکید کنیم، بر جالب بودن آن تاکید می‌کنیم. استقبال مردم جامعه ایران از آثار هنری یا دیتاهایی که در فضای مجازی برای یکدیگر ارسال می‌کنند، گواه این مدعاست و می‌توان میزان ارزشمندی این مطالب را از محتوای علمی، ادبی یا هنری ‌آن‌ها متوجه شد که متاسفانه به نتایج خوبی نخواهیم رسید.

ابتدای این نوشتار به رویکرد نویسنده کتاب «فلسفه ملال» درباره نزدیک شدن به مفهوم اشاره کردیم؛ کاری که شبیه به مفهوم حد در ریاضیات است. هایدگر می‌گوید نگاه زیبایی‌شناسانه معمولا به ملال می‌گراید. در پدیده مد و تبلیغات، نگاه غالب، زیبایی‌شناسانه است. یعنی محصول مورد نظر طوری طراحی و ارائه می‌شود که حس زیبایی‌شناختی مخاطب را تحریک کند. جمله هایدگر به خاطر استفاده از فعل «می‌گراید» قابل تامل است. چون این گرایش همان‌کاری است که مفهوم حد در ریاضی دارد. گرایش به سمت عدد صفر یا هر عدد دیگری! در حد، ایکس هیچ‌وقت به عدد مورد نظر نمی‌رسد بلکه به آن گرایش دارد.

به هر حال،‌ لارس اسوندسن درباره زندگی جوامع مدرن و پست‌مدرن، قائل به این است که سرخوشی و لذت وضعیت پسامدرن دیری نپائید و به سرعت ملال‌انگیز شد. بنابراین مد هم چاره‌ساز قوه معناجویی انسان نیست و نمی‌تواند پاسخ‌گوی مناسبی باشد. این اندیشمند در فرازی از کتاب خود سوال خوبی مطرح می‌کند: «پرستش شخصیت‌های مشهور را در نظر بگیرید که باعث می‌شود مردمی که زندگی خودشان از هرگونه معنا تهی است،‌ کاملا مجذوب  زندگی دیگران شوند. آیا شیفتگی ما به چیزهای عجیب و غریب که رسانه‌های جمعی هر روز به آن دامن می‌زنند، ثمره آگاهی ما از این ملال نیست؟» و پاسخ جالبی هم می‌دهد: «هرچه زندگی فردی بیش‌تر در مرکز توجه ما قرار بگیرد، اصرار بر یافتن معنا در میانه ابتذال زندگی روزمره قدرتمندتر می‌شود.» و هچنین می‌نویسد: «ملال با نیازهای واقعی ارتباطی ندارد، بلکه با امیال مرتبط است.»

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «جوانی حتی از کودکی نیز جدیدتر است و شاید در عصر حاضر، در مقایسه با کودکی، آرمان بزرگ‌تری باشد. از این روست که می‌بینیم در اواخر سده هجدهم، مد تغییر کرد و ناگهان هدف اصلی‌اش این شد که بتواند کاری کند که افراد جوان‌تر به نظر برسند.» (صفحه ۱۸۴).

نتیجه‌گیری این بخش از مطلب، همان جملاتی است که ظاهرا پیش‌تر هم آن‌ها را شنیده‌ایم و برایمان حکم کلیشه را دارند. اما اسوندسن هم آن‌ها را نوشته است: «به نظر می‌رسد در وضعیتی دشوار قرار گرفته‌ایم و معنایی را که می‌خواهیم، نه می‌توانیم در درون خود بجوییم و نه در جایی بیرون از خود مثلا در مد، بیابیم.»

یکی از تصاویری که هنگام جستجوی تصویری کلمه «ملال» در اینترنت به آن بر می‌خوریم

*۵- ارائه راه حل برای درمان ملال

آن‌چه در پایان‌بندی مطلب و در حکم بیان راه‌حل پدیده ملال مطرح‌ می‌شود، در نوشته‌هایی که پیش از این و در سطور بالا آمدند، مستتر است. خلاصه چیزی که می‌خواهیم در پایان این نوشتار ذکر کنیم، از پیش مشخص و بدیهی است که ملال، درمان قطعی ندارد. نکته مهمی که اسوندسن هم به آن اشاره کرده این است که ما عادت کرده‌ایم، به جای بیماری‌ها به نشانه‌هایشان حمله کنیم و چیزهای مختلفی را به جای آن‌ها بنشانیم.

اما در پایان مطلب بد نیست اشاره‌ای به فصل چهارم این کتاب داشته باشیم که از جمله نقاط قوت آن است چون نویسنده بسیاری از مواضع و سخنانش را در این فصل به طور صریح و بی‌تعارف مطرح کرده است. یعنی محافظه‌کاری دیگر فصول را در این فصل نمی‌بینیم. فصل چهار با چنین جملاتی شروع می‌شود: مشکل ملال راه‌حلی ندارد و همین ویژگی است که آن را به مشکل تبدیل می‌کند.» یا «هر فردی خود باید موضع خویش را در برابر ملال مشخص کند.» «چیزهای غیردینی، همچون تجربه یا زمان، را به جای مسیح نشانده‌ایم.» و یا «ما براساس غیبتی که شاید بدیهی انگاشته‌ایم، به انتظار نگرانی‌های متافیزیکی می‌نشینیم.»

درمان ملال از نظر کانت این است: تنها درمان ملال، کار است نه لذت. انسان تنها حیوانی است که مجبور است کار کند. انسان زندگی خود را با کارهایش احساس می‌کند نه با لذت‌هایش و بیکاری باعث می‌شود که احساس فقدان زندگی کنیم.

درمانی که توماس مان برای ملال پیشنهاد کرده (یعنی تغییر مکرر عادات فرد) از نظر مولف کتاب «فلسفه ملال» و البته نگارنده این نوشتار، مبتذل و خود بخشی از مشکل است. مان معتقد است که عادات جدید تنها راه ادامه زندگی است. اما خود لارس اسوندسن بر این باور است که ملال احتمالا یک درمان قطعی دارد: پشت سر گذاردن رومانتیسم و نفی تمام‌عیار معنای شخصی در زندگی. چیزی که در این میان توجه این مولف را بیش از همه به خود جلب کرده، اصرار سرسختانه اندی وارهل بر بی‌معنایی است. وارهول بر این باور بود که فراموشی، ریشه ملال را می‌زند، چون فراموشی همه چیز را تازه می‌کند. وارهل بر این باور بود که این طول زمان است که زندگی را ملال انگیز می‌کند و تنها با چیزی جدید می‌توان این ملال را در هم شکست.

از طرف دیگر، آرنولد گلن ادعا کرد که تنها واقعیت است که می‌تواند در برابر ملال به ما کمک کند. نمی‌توان کاملا ملال یا هر حالت دیگری را کنار گذاشت، ولی می‌توان آن را به رسمیت شناخت یا سرکوب کرد. برتراند راسل بر این باور بود که «نسلی که تاب ملال را ندارد نسل مردان کوچک است.» بنابراین همه کودکان باید به گونه ای پرورش یابد که تاب تحمل ملال را داشته باشند.

آخرین جمله کتاب «فلسفه ملال» چنین است: باید ملال را به عنوان واقعیتی پرهیز ناپذیر یعنی سنگینی کوله‌بار زندگی بپذیریم. این راه حلی عالی نیست. چون نمی‌توان برای مسئله ملال چنین راه‌حلی یافت. یکی از نسخه‌هایی هم که لارس اسوندسن برای مخاطب و در واقع بشر امروزی پیچیده، این است که می‌توان بی‌این‌که انسانی سطحی بود شاد بود، اگرچه توامان ناشاد و سطحی بودن رایج‌تر است. او همچنین تاکید می‌کند که وظیفه فیلسوفان این نیست که به مردم یادآوری کنند که اندوه آنان موهوم است.

به بیان ساده و بی‌آلایش باید گفت که ملال یکی از پدیده‌ها و قوه‌های وجودی انسان است که به هیچ عنوان نمی‌توان آن را نادیده گرفت یا سعی بر حذفش داشت چون نبود و عدمش غیرقابل تصور و ناممکن است. اگر ملال را پدیده‌ای منفی بدانیم، باید به پایش سوخت و ساخت. اما اگر آن را یک ظرفیت و در واقع تهدیدی بدانیم که قابلیت تبدیل به فرصت را دارد، می‌توان برای بروز خلاقت و خلق بسیاری از آثار ادبی و هنری از آن بهره‌برداری کرد.

http://qomefarda.ir/132
اخبار مرتبط

نظرات شما