هر روز با یک شهید؛
خاشع و متواضع بود/شهید
در زندگینامه شهید «حسن احمدی تیره» آمده است: وقتی که فرزندانم شهید شدند، بعضی از همسایگان به ما گفتند: مگر شما این فرزند را داشتید؟ ازبسکه سربهزیر و بیآزار بود. در ادامه برگی از زندگینامه و خاطراتی از زبان پدر و مادر این شهید والامقام را میخوانید.
او در تاریخ نهم خردادماه ۱۳۶۱ در جبهههای حق علیه باطل به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
در ادامه برگی از زندگینامه و خاطراتی از زبان پدر و مادر این شهید والامقام را میخوانید.
سابقه مبارزاتی شهید از مبارزه با رژیم گذشته و دیگر گروهکهای ضدانقلاب و همچنین جنگ تحمیلی با صدام، این شهید از همان اوایل انقلاب مبارزه خود را با رژیم گذشته شروع و فعالیت زیاد در این زمینه داشت و شب و روز در تظاهرات و راهپیماییها شرکت کرده و چندباره از طرف مأمورین رژیم مورد ضرب و شتم قرار گرفت، تا اینکه رفتهرفته انقلاب به پیروزی خود رسید.
وی فعالیتهای خود را پس از چندی در جنگ تحمیلی شروع کرد. طی یک دوره آموزشی آمادگی خود را جهت اعزام به جبهه اعلام کرد و بار اوّل مدّت سه ماه در جبهه با مزدوران صدام جنگید و بازگشت و پس از مدّتی دومرتبه اعزام شد که بار دوّم ۲۰ روز بیشتر طول نکشید که به دست مزدوران بعثی به درجه رفیع شهادت رسید.
خصوصیات اخلاقی از زبان پدر و مادر شهید
از نظر اخلاق خیلی خوب بودند؛ برای ما بلکه برای همه شغل شهید صافکاری ماشین بود؛ امّا هر کاری میگفتی انجام میداد؛ مهربان و خوشرفتار بود. حسن خیلی خوشاخلاق بود و مواظب همه بود.
خاطرهای از زبان پدر شهید میخوانید
از این که آنها را دادیم خیلی خوشحالیم. امانتی بود برای خدا که به خدا دادیم.
شغل او هم تعمیرات ماشین بود.
وقتی که فرزندانم شهیدشدن، بعضی از همسایگان به ما گفتند: مگر شما این فرزند را داشتید؟ ازبسکه سربهزیر بود و بیآزار بودند.
حسن هیچوقت کسی از آنها شکایت نکرد. روزی هم که میخواست برود از سر خیابان تا انتهای خیابان از همه حلالیت طلبید.
امانتی بودند که به خدا پس دادیم.
اصلاً در زندگی هیچوقت دست روی فرزندانم بلند نکردم و هر چی میگفتم گوش میکردند.
خاطراتی از مادر شهید حسن احمدی
در زمانی آنها را نداشتیم. من شبی در مسجدشاه خراسان نشسته بودم که صدای روضه امام حسن و حسین آمد، به خدا عرض کردم خدا یک پسر هم به من بده که اسمش را حسن و حسین بگذارم. خدا ۲ فرزند به من داد که جفت آنها پسر شدند. اسم یکی را حسن و دیگری را حسین گذاشتم.
در خوابدیده بودم که حاجآقایی در خواب به من ۲ کبوتر داد. به او گفتم که خدایا این دو را برایم حفظ کن.
حسن یکی دو بار رفت و دوباره برگشت برای بار دوم که میخواست برود گفت: ننه اجازه میدهید که به جبهه بروم؟ گفتم: برو به پناه خدا، اگر شماها نروید چه کسی باید از اسلام حفاظت کند؟.
برای خبردادن او، هر دفعه یک چیزی میگفتند
پس از ۳ روز حسن آمد و گفتیم کجا بودی گفت: که من جبهه بودم. گفتم: پس آنها چه میگفتند گفت آنها دشمنان بودند که شما را اذیت میکردند
حسن پس از چند روز دوباره خواست برود. از من امضا گرفت؛ ولی پدرش امضا نکرد. وی خودش بهجای پدرش امضا کرد. رفت و دیگر نیامد و شهید شد.
اگر دوباره زنده بشود بازم که بخواهد به جنگ برود، بازم آنها را میفرستیم
انتهای خبر /
نظرات شما