رهبر انقلاب فرمودند: مگر سرهنگها هم شعر میگویند؟!
روز پدر بهانهای شد برای حضورمان در خانه «عباس براتیپور» تا با او گپ و گفت صمیمانهای داشته باشیم. در این روزهای پایانی سال هماهنگی چنین مصاحبهای شاید به آسانی دست ندهد اما شد آنچه ما مدنظرمان بود و این شاعر و همسر او پذیرایمان شدند در منزلی در خیابان یوسف آباد.
پدر سه فرزند است، پرستاری همسرش را میکند و برای همین او به خبرگزاری فارس نیامد بلکه ما در منزلش میهمانش شدیم، میگفت: تحصیل کرده امریکا هستم، الکترونیک خوانده و لوحی را از دانشگاه این کشور دریافت کرده بود.
توضیح میداد که، من دو دختر و یک پسر دارم، فرزند اولم دختر است، دومی پسر و سومی دختر است، دختر بزرگم سه فرزند دارد، پسرم دو تا دختر دیگرم هم دو فرزند دارد و مجموعا ۷ تا نوه دارم. منزلش از تصاویر نوهها و فرزندانش چشم نوازی خاصی داشت، عکس هرکدام را در گوشهای قرار داده بود و مرتب از آنها میگفت و...
صحبت ما که قرار بود یک ساعته باشد بیشتر به طول انجامید و روزی متفاوت رقم خورد؛ آنچه در ادامه میآید ماحصل این دیدار است.
ـ از تصاویر کتابخانه آغاز کنیم، تصویر سفر حج شما رامیبینم چه سالی مکه بودید؟
عکس متعلق به حج عمره بود، سال ۵۸ به حج واجب مشرف شدم(بعد از انقلاب) بعد هم حج عمره رفتم، من زمانی که آمریکا بودم در آمریکا تحصیل کردم، عکس دیگر متعلق به لوحی است که از امریکا به عنوان شاگرد ممتاز دریافت کردهام.
ـ عکس دیگر شما با رهبر انقلاب است گویی در حال اعطای کتاب به حضرت آقا هستید؟
یک مجموعه شعری بود که خدمت ایشان دادم، در دیدار نیمه ماه امسال هم سه تا کتاب از مجموعههای خودم به ایشان دادم.
ـ بهتر است وارد مصاحبه شویم و کمی از زندگی شما بشنویم،آقای براتی پور چه زمانی با همسرتان آشنا شدید و ازدواج کردید؟
ما سال ۴۶یا ۴۷ ازدواج کردیم، امسال سالگرد ازدواجمان را بچه ها همزمان با روز مادر برایمان جشن گرفتند در واقع، ۵۰ سالگی را جشن گرفتیم و بچه ها ما را غافلگیر کردند.
بله سال ۴۷ ازدواج کردیم. من از جوانی آدم مذهبی بودم. قبل از انقلاب هم هیاتی بودم، ازدواج من خیلی راحت صورت گرفت، جلسۀ تفسیر قرآن میرفتم یک شب که تفسیر تمام شد مفسر که رئیس هیات بود به انگلیسی به من گفت:" آقای براتی پور صبر کن کارت دارم»، من هم نشستم، همه رفتند و بعد ایشان به پدرخانمم اشاره کرد و به او گفت: مورد ایشان است.
البته از ابتدای جلسه مدام میدیدم یک نفر مرا زیر چشمی مدام زیر نظر دارد! من هم خجالت میکشیدم و با خودم میگفتم، این کیست که مرا زیرچشمی نگاه میکند؟!
ـ چند سالتان بود؟
۲۶سالم بود. آن زمان من نیروهوایی بود و محلِ خدمتم مشهد بود یک واحد ویلایی به من داده بودند و من آنجا بودم، همه چیز داشتم، قبلا به رئیس هیاتمان گفته بودم اگر موردی برای ازدواج بود به من بگوید، خلاصه خیلی ساده به من گفت فردا والده و همشیرهتان را بفرستید بروند خواستگاری،فردای آن روز مادرم و خواهرم ـ که هر دو فوت کردهاند ـ رفتند؛ مادرم گفت:"دختر خوبی است و.." بعد هم ما رفتیم و یک انگشتر نشان بردیم و بعد هم ازدواج کردیم.
ـ سفر آمریکا قبل از ازدواج است یا بعد از ازدواج؟
من دو بار به امریکا رفتم یکبار قبل از ازدواج سال ۴۲ رفته بودم. و بار دوم با همسر و فرزندانم.
ـ با مدرک برگشتید؟
بله؛ من بار اول از طرف نیروهوایی رفتم، چند سال بعد هم حدود سالهای ۵۴، ۵۵ برای دورۀ تکمیلی رفتم. زیرا که آنجا دورههای تکمیلی تشکیل میشد جالب اینجا که آنجا با مدل ۹۲ فارغ التحصیل شدم «یعنی ممتاز شدم»، و برای بارِ دوم همسر و بچههایم را با خودم بُردم، آن روزها دو بچه داشتم، زهرا و امیرحسین که کوچک بودند، زهرا کلاس اول بود همان جا او را به مدرسه فرستادم و یکسال درس خواند و بعد هم ما به تهران آمدیم.
ازدواج ما خیلی ساده بود و هیچ مشکلی هم نداشتیم. چون توکلم به خدا بود. مشهد بودم از حضرت رضا(ع) خواسته بودم که یک همسر خوب قسمتم شود که الحمدلله پیدا شد.
ـ بارِ دوم چند سال در آمریکا ماندید؟
حدود یکسال و نیم.
ـ از همان زمان شعر و شاعری را دوست داشتید؟
من شاعری را از دوران دبیرستان آغاز کردم، اواخر دوران دبیرستان خیلی به ادبیات علاقه داشتم و شعر میسرودم و به معلم ادبیاتم نشان میدادم. سال ۳۹ من عضو کتابخانۀ مجلس شورای ملی بودم، یعنی درسم که تمام میشد بعدازظهرهابه کتابخانه می رفتم و تا زمانی که چراغ را خاموشنکرده بودند آنجا میماندم و مطالعه میکردم.
ـ پس چرا ادبیات نخواندید؟
علاقه داشتم، ولی چون ریاضی خوانده بودم . بعد به نیروهوایی رفتم، خیلی دوست داشتم که دانشگاه بروم ولی گردش روزگار به کیفیتی بود که نشد و من وارد نیروهوایی شده و استخدام شدم، سال ۴۱ وضع مملکت خیلی بحرانی و بد بود، بیکاری و گرفتاری وجود داشت و ما هم یک خانوادۀ عیال واربودیم، ولی من آن زمان درسم خوب بود و ریاضی خوانده بودم هرچند به ادبیات علاقه داشتم و کتابهای شعر زیاد میخواندم.
ـ چه میخواندید، اشعار کدام شاعر؟
دیوان اشعار شاعران را میخواندم به کتابخانه میرفتم و کتاب میخواندم. آن زمان هم مثل امروز نبود که هر فرهنگسرا و مسجدی یک کتابخانه داشته باشد، آن روزها تعداد کتابخانهها خیلی کم بود و به واسطۀ معرفی آقای تفضلی که رئیس وقت کتابخانه بود و آن هم به واسطۀ دامادمان، گفته بود برادرخانم من خیلی علاقه دارد و میخواهد کتابخانه برود و او هم یک نامۀ نوشته بود که با معرفی اینجانب کارتِ برای او صادر شود، من هم رفتم آنجا، منتها کتاب امانت نمیدادند باید همانجا میخواندیم و کتاب را تحویل میدادیم و بودجۀ من هم اقتضاء نمیکرد که بروم کتاب بخرم، کتاب می گرفتم و می خواندم و همانجا تحویل میدادم ، البته یک مقدار پول هم که دستم میآمد مدام کتاب میخریدم.
من کتابهای رهی معیری را میخواندم، اشعار ملک الشعرای بهار را دوست داشتم، به طور کلی بیشتر اشعار قدما یعنی سعدی، حافظ، صائب و بعداً کتابهایی را که دوست داشتم را میخریدم. من از دوران دبیرستان چون به ادبیات علاقه داشتم مطالب را خوب میخواندم مثلاً ما یک معلم فقه داشتیم که ایشان نهج البلاغه درس میداد کتابِ سخنان حضرت علی ترجمۀ جواد فاضل، این کتاب را می آورد و من سرِ کلاس میخواندم و ایشان توضیح میداد، علاقۀ من از کلاس هشتم شروع شد و عاشق نهج البلاغه شده بودم و آن زمان کلاس هشتم بودم، پولی نداشتم که کتاب را بخرم، یک دفترِ کاهیِ ۲۰۰ برگ خریده بوده و خط کشی کرده بودم و رونویسی میکردم، تیترها را با قلم خطاطِ نمره۳ مینوشتم و متن را با نوکِ قلمِ نمره۲ با مرکبِ جوهر قرمز مینوشتم، چون علاقه داشتم آنها را داشته باشم.
ـ وزنها را سماعی یاد گرفتید؟
بله، اوزان را سماعی یاد گرفته بودم. به طور کلی وزن شعر سماعی است.
ـ کلاسِ خاصی نرفتید؟
نه آن زمان نرفتم.
ـ اولین شعر را چه زمانی گفتید؟
به آن صورت نمی شود گفت شعرمیگفتم، بیشتر سیاهمشق بود، چون من کلاسیک کار می کردم و بیشتر هم کارهای مذهبی میکردم، برای اهل بیت (ع) کار میکردم مثلاً مشهد که بودیم چون من نیروهوایی بودم، بیشتر تحت نظر بودیم و حق نداشتیم در جلسه ای شرکت کنیم، منتها من زمانی که مشهد بودم به جلساتِ استاد «نگارنده» میرفتم، افراد شناخته شدهای به آن جلسه میآمدند مثلاً خود آقای خامنهای وقتی مشهد بودند در آن جلسات شرکت میکردند.
ـ نشست بیدل؟
نه منزلش بود، جلسۀ خیلی خصوصی بود شاید ۱۰، ۱۵ نفر بیشتر نبودند مثل مرحوم کمالپور، قدسی، باقرزاده که از دوستان آقا بودند.
ـ چه زمانی این جلسه تشکیل میشد؟
هفتهای یک بار شبها.
ـ حضرت آقا در همۀ جلسات شرکت میکردند؟
بعضی وقتها تشریف میآوردند، هر زمانی که مشهد بودند می آمدند.
کما اینکه اولین باری که ما خدمت آقا برای شعرخوانی رسیدیم، بعد از رحلت حضرت امام بود، قرار بود من شعر بخوانم، گفتم غزلی میخوانم که نیروهوایی ساخته، بعد آقا فرمودند: چطور؟ مرحوم اوستا پاسخ دادند: آقای براتی پور از سرهنگهای نیروی هوایی هستند، (البته من آن زمان سرهنگ نبودم سرگرد بود ولی ایشان گفت سرهنگ،) بعد آقا بلافاصله فرمودند: «مگر سرهنگها هم شعر میگویند؟!» بعد پاسخ دادم بله من در جلسات مرحوم نگارنده شرکت میکردم.
ـ آقا در جلسات آقای نگارنده شعر میخواندند؟
من یادم نمیآید. ولی حضور داشتند، من یادم نیست که شعرخوانده باشند، در جلساتی هم که چندین سال نیمه ماه مبارک رمضان با شعرا میرفتیم را خوب بخاطر دارم من از ابتدا بودم، اصلاً یکی از بنیانگذاران آن دیدارهای ماه رمضان ما بودیم.
حتی یک سال که جلسه نیمه ماه مبارک با شعرا تمام شد آقا خطاب به بنده فرموند: دیگر چه کسانی ماندهاند؟ گفتم: سه نفر شعر نخواندهاند، آقا پرسیدند: چه کسانی؟ گفتم خودِ شما، دوم آقای معلم، سوم من.
آقا فرمودند: من که نمیخوانم.
ولی یکسال یادم است که حاج آقای محمدی گلپایگانی شب به منزل ما تلفن کرد تا برای جلسه نیمه ماه مبارک شعرا هماهنگی کنیم، گفت: آقای براتیپور، وقتی فردا جلسه تمام شد شما و این چند نفر ـ نام بردند ـ بمانید، من هم گفتم حتماً کاری دارند، جلسه که تمام شد به بچهها گفتم شما بروید من هستم، پرسیدند: چه خبر است؟ گفتم خبری نیست بعداً به شما میگویم، من و آقای مشفق و آقای سبزواری، آقای رشاد، مرحوم استاد شاهرخی ماندیم.
ـ یعنی افرادِ مشخص شدهای ماندید؟
بله، رفتیم یک اتاق دیگری نشستیم، رفتیم یک اتاق دیگری که مبل بود نشستیم، یکی یکی شعر خواندیم و آقا هم از جیب شان یک دفترچه کوچکی خارج کردند و سه تا غزل خواندند، یک مصراع آن خوب در ذهنم هست: "گلگون شود می در شیشۀ ما، در بیشۀ ما یا اندیشۀ ما"، بعد برخی شعرا از آن استقبال کردند.
حضرت آقا در آن جلسه خیلی خصوصی سه غزل خواندند، بواسطه مسئولیتم در معاونت فرهنگی بنیاد جانبازان همۀ جانبازانی که شاعر بودند را جذب کردم و شعرِ ۵۰نفر از آنها را بررسی کردم و در یک مجموعه چاپ کردم، سال بعد که به اتفاق شعرا به دیدار حضرت آقا رفتیم من ۵ غزل از آقا آورده بودم آنجا که منتشر نشده بود، منتها چون مشهد آنها را خوانده بودند بچههای مشهد برای من فرستاده بودند، بعد من گفتم حاج آقا این مجموعه شعر جانبازان است و ۵ غزل هم از شما در این مجموعه هست، فرمودند: آقای براتی پور از کجا پیدا کردی؟! گفتم دوستان مشهدی به من دادند. آقا خوشحال شدند.
بارِ دوم هم ما تعداد دیگری از شعرای جانباز یعنی حدود ۳۰، ۴۰ را شناسایی کردیم و باز هم سه تا غزل از ایشان را یافتم و منتشر کردم.
ـ یعنی جلد دوم را هم شما منتشر کردید؟
بله جلد دومش. آقا در جلسات نمیخوانند و ایشان نقاد خوبی هستند؛ اصلاً حضور ایشان واقعاً برای ما نعمت است یعنی در همۀ زمینهها نظرِ درست میدهند، حالا در شعر نظراتِ خیلی دقیقی میدهند؛ مثلاً یکبار مرحوم شاهرخی کسالت داشت و نمیتوانست در جلسه شرکت کند، یک غزل شعر به من داد و گفت من چون نمیتوانم بیایم این شعر را از طرف من بخوان، بعد من غزل ایشان را خواندم، آقا روی بخشی از شعر انگشت گذاشت و فرمودند این کلمه اینجا جاندارد وزن درست است، ولی فرمودند: بعضی از واژهها در بافت غزل جا ندارد.
بنده ۲۶ سال در حوزه هنری بودم،در جلسات شعر میگفتم فلانی این واژه را بردار و وقتی این واژه را برمیداشت میگفتم ببین چقدر شعر خوب شد! باید یک تناسبی بین ابیات وجود داشته باشد و یک معماری کلمات را ببینیم.
ـ به جلسات نیمه ماه رمضان اشاره کردید، در این راستا هم حرف بزنیم، شما در سری اول دیدار شعرا همزمان با ماه مبارک رمضان مجری بودید و اجرای برنامه را عهدهدار بودید، از چه سالی این مسئولیت به شما واگذار شد؟
آقا قبلاً هم گفته بودند من دوست دارم یک جلسه ای با شعرا داشته باشم، خب قبل از آن جلساتی داشتیم بعد از رحلت حضرت امام آقای زم به من گفتند: آقا چنین درخواستی دارند، گفتم اشکالی ندارد، یک تعدادی از شعرا را انتخاب کردیم و خدمت رهبر انقلاب رسیدیم.
ـ اولین نشست چه سالی بود؟
بعد از رحلت حضرت امام فکر کنم سال ۶۸ یا ۶۹ بود.
ـ با چند نفر شاعر؟
شاید ۱۰، ۱۵ نفر. خیلی جالب است برایتان بگویم اولین جلسه که میخواستیم شرکت کنیم، مجری جلسۀ اول مرحوم اوستا بود شاید ۷، ۸ نفر بودیم، بنده، استاد سبزواری ، استاد اوستا، مشفق، شاهرخی بود، خانم سپیده کاشانی، خانم وحیدی بود، ما رفتیم و آقا بعد از الحوال پرسی فرمودند: حالا شعر بخوانید، من و آقای اوستا گفتیم آقا کیفها و کتابهای ما را جلوب در ورودی گرفتهاند! سریع فرمودند: چه کسی گفته است بگیرند؟! بروید بیاورید، زود بروید، کیفها را همان جا نزدیک گذاشته بودند، بعد آوردند و یکی یکی شروع کردیم به شعر خواندن.
ـ چند سال شما اجرای این نشست را به عهده داشتید؟
۱۳ سال.
ـ فکر میکردید اینقد این جلسات وسعت پیدا کند؟
بله.
ـ الان بهتر شده یا نه؟
آن زمان انعکاس مطبوعاتی و رسانهای نداشت، خیلی هم خودمانی بود مثلاً من یک مقدار مسلط بودم و همه من را میشناختند مثلاً آقای میرشکاک برای خودشان اهل نظر بودند، آنها احترام میگذاشتند مثلاً خدا رحمت احمد عزیزی، آنها در جلسات ما هم در حوزه شرکت میکردند میدانستند من اشراف دارم انتخاب میکردم چه کسی شعر بخواند بعضیها هم که سالِ قبل خوانده بودند برای شعر خوانی اجازه نمیدادیم شعر بخوانند. مدیریت میکردم.
بعد از رفتن آقای زم از حوزه هنری که آقای مهندس بنیان آمد، عدهای رفتند پیش آقا گفتند مدیر جلسات نیمه ماه را تغییر دهیم، اما آقای خامنهای گفته بودند نه آقای براتیپور خوب است، او حواسش است، کاری نداریم آقای زم رفته است.
حالا در سالهای اخیر وسعت جلسه بزرگتر شده و در طبقه دوم بیت برگزار میشود عدهای گفتند میخواهیم خودمان باشیم و اجرا کننده را عوض کنیم، چند سال ایشان بوده، به من هم گفتند، گفتم اشکالی ندارد ما تا الان بودیم و چنانچه باز هم کاری هم از دستمان بربیاید هستیم.
اداره و اجرای این جلسات نیمه ماه مبارک رمضان واقعاً استرس دارد، شاید یک هفته شبها خوابم نمیبرد و فکر میکردم چگونه برگزار شود، چون جلسۀ مهمی بود و من هم نمیگذاشتم به جوک و خنده بگذرد، تاکید داشتم شعر خوب خوانده شود، من اساتید و شعرای خوب را دعوت میکردم، حالا چه از تهران و چه از شهرستانها که شعر بخوانند چون آقای زم گفته بود، آقا میخواهد شعر گوش کند.
ـ شما مخالف شعرِ طنز هستید؟
نه اینکه تحکم باشد چون نبض کار دستِ من بود میگفتم شما این شعر را بخوانید یا مثلاً شاعری اگر در جایی شعری خوانده بود پیش از آغاز به شعر خوانیاش او را معرفی میکردم، مقدمهای میگفتم.
مثلاً برای مرحوم زرویی نصرآبادی گفتم ایشان فلان کتاب را دارد و در زمینۀ طنز کار کرده، ایشان یک شعر طنز میخوانند، آقا فرمودند بله بله من با آن کتاب آشنا هستم و آن را خواندهام! یعنی یک طوری بود که ما زمینه را خیلی راحت فراهم میکردیم تا شعرا شعرشان را بخوانند.
ـ الان نشستها را چگونه میبینید؟
الان هم خوب است.
ـ چه زمانی پای جوانها بیشتر باز شده است؟
الان هم مرزهایی وجود دارد، من همیشه نظرم را میگویم، خیلی جاها گفتم نظر من این است که از ۲۰۰، ۳۰۰ نفر شاعر دعوت میکنند اما برخی شعرا درست انتخاب نمیشوند، یا اینکه حقِ خانمها ضایع میشود مثلاً ۱۰، ۱۵ نفر از شعرای زن را دعوت میکنند و تنها دو نفر مثلا شعر میخوانند و این درست نیست. باید یک مساواتی مطرح باشد، یک مقدار هم وقت کُشی میشود و یک مقدار باید دقت شود تا شعرا طولانی نخوانند، وسط شعر وقت تلف نشود.
این نکته حائز اهمیت است که جلسات اولیه تنها یک ساعت بود اما الان آقا ساعتها وقت میگذارند و شعر گوش میکنند.
ـ موافق رسانهای شدن این جلسات هستید؟
بله. بد نیست. خوب هم هست؛ الان خیلی از جوانها به واسطۀ همین جلسات پیشرفت کردهاند، خیلی از آنها مجموعه شعر چاپ کردند. منتها حواس باید جمع باشد که آنها آن طرفی پر نزنند بروند، نمک نخورند و نمکدان بشکنند؛ البته تا الان اتفاق نیفتاده است، ولی مراقبت باید باشد، ولی رسانه ای شدن جلسه خیلی خوب بوده، الان من چون در انجمن قلم ایران هستم و میبینم بسیاری از مجموعه شعرها حاصلِ همان جلسات است، بسیاری بواسطه همین جلسات رشد کردهاند.
ـ تا الان چند مجموعه از شما منتشر شده است؟
تقریباً ۴، ۵ مجموعه چاپ شده است، من بیشتر کلاسیک کار میکنم.
ـ از فرزندان شما اهل شعر و ادبیات هستند؟
نوه ام بله، او که پزشک است منتها در قالب شعر آزاد کار میکند، کارهایش خیلی خوب است و یک مجموعه شعر چاپ کرده و مجموعه شعر او در دانشگاه برنده شد. مطالعات زیادی دارد و از من هم بیشتر مطالعه میکند. با اینکه پزشک است ولی مطالعات زیادی دارد و میخواهد مجموعه دومش را چاپ کند. دختر کوچکم مریم، در زمینۀ دیگر هنری به نام تذهیب کار میکند.
ـ خانوادۀ خودتان پدر یا مادرتان چطور؟ از اینکه میدیدند شما اهل شعر و شاعری بودید چه واکنشی داشتند؟
پدرم سوادِ آنچنانی نداشت، منتها شعر زیاد بلد بود، قدیمی ها ممکن است سواد کلاسیک نداشته باشند ولی شعر زیاد بلد بودند، یادم است تک بیتهایی را میخواند که حکمتآمیز بود چون شعر اصلاً حکمت است و این ابیات در ذهنم است و اینها خیلی بر من اثر داشت.
ـ از قیصر امینپور خاطرهای دارید؟
در سال ۶۰ اوایل که ما حوزۀ هنری رفتیم قیصر امین پور بود، حسن حسینی بود.
ـ قیصر چطور بود؟
خوب بود منتها حیف ایشان زود از دنیا رفت.
ـ در زمانی که در حوزه بودید از ایشان خاطره ای دارید؟
ما چند تا مسافرت با هم رفتیم شمال رفتیم و....
ـ بگویید؟
جبهه رفته بودیم؛ یک سال برای شعر به اهواز رفتیم، اهواز خالی شده بود برای همین ما را بردند یک خوابگاه دانشجویی، نزدیک بود خوابگاه مورد اصابت قرار گیرد حتی یکبار هم رفتیم دزفول آنجا هم همینطور موشک زده بودند.
ـ حسن حسینی هم بود؟
بله یکبار یک جایی رفته بودیم محسن مخملباف هم بود، عکس هم داشتیم.
ـ چه سفری با هم رفته بودید؟
ایام دفاع مقدس بود.
ـ از دوران جبهه هم بگویید؟
چند بار با هم رفته بودیم، ما اصلاً شعرخوانی داشتیم؛ یکسال رفتیم آنجا و برای مردم شعرخوانی داشتیم که میخواستند در تلویزیون پخش کنند بعد قیصر گفت فردا همانجا، همان منطقه ای که ما شعرخوانی داشتیم را زدهاند یعنی فکر میکردند فرداشب هم آنجا برنامه برگزار میشود و همان محل شعرخوانی شب قبلمان رابا موشک زده بودند.
ـ هر شب یک جا برنامه برگزار میشد؟
بله بعد میرفتیم در اردودها و برای رزمندهها شعر میخواندیم.
ـ چه سالی خانم وحیدی را شناختید؟
سال ۶۰ اینها حوزه هنری بودند، من سال ۶۰ فهمیدم حوزه هنری جلسه شعر برگزار میکند، رفتم آنجا مرحوم استاد اوستا بود و یک میز ناهارخوریبزرگ که همه دور هم جمع شده بودیم مرحوم حسن حسینی افسر وظیفه بود و با لباس افسری آمده بود، او بود، اوستا بود، استاد مردانی بود، خانم سپیده کاشانی بود، خانم وحیدی بود و خانم وَسمقی هم بود. منتها او رفت خارج بعد ..
ـ جلسات شما در حوزه هنری هفتگی بود؟
هفتگی بود و پنجشنبهها در حوزه با آنها آشنا شدم و دوستی ادامه داشت.
ـ تلخی هم بود از آن روزها ؟
تلخ نه همه خاطرات شیرین است اما یک بار که جلسات شعری در حوزه هنری برگزار شده بود به این دلیل که با محوریت انقلاب و مقاومت بود یادم هست که منافقین میخواستند مارا بزنند؛ سال ۶۰، ۶۱ بود چون فهمیده بودند اینجا مرکز ادبیاتِ انقلاب است چون ادبیات انقلاب از حوزه هنری و آن جلسات شروع شد، از تمام شهرستانها شعر میفرستادند و شعرهایی که ما میگفتیم هفتۀ بعد در مجله سروش چاپ میشد و منافقین هم نمیتوانستند این پیشرفت را ببینند.
ـ از کجا متوجه شدید؟
آقای زم گفت چنین خطری از پشتِ گوشِ شما گذشته است.
ـ شما چند تا کنگره برگزار کردید؟ اولین کنگره شعر دفاع مقدس را شما برگزار کردید؟
نه آن را خود سپاه برگزار میکرد، منتها آقای مرحوم احمد زراعی سپاهی بود و ایشان برگزار کرده بود،در سالهای ابتدایی آقای اسرافیلی بود و برگزار میکردند.
ـ اولین شعری که سرودید را به خاطر دارید؟ شعر را برای کسی خواندید؟
نه شعر می گفتم منتها جزء سیاهمشقها بود. اما میخواهم این را برایتان بگویم که یک شعر عاشقانه باری همسرم گفته بودم.
ـ اصلاً شعر نو دوست داشتید یا نه؟
دوست داشتم ولی کار نمی کردم.
ـ دنبال هم نمی کردید؟
نه چون آن زمان که من مشهد بودم مرحوم نگارنده استاد ما میگفت اصلاً شعر غیرکلاسیک و شعر آزاد را ما نثرِ ادبی میدانیم. در صورتی که آزاد و شعرهای سپید را میخواندم میدیدم خوب است و اندیشه دارد، ولی من کار نمیکردم بیشتر کلاسیک کار میکردم.
ـ به جز شعر سراغ کارهای هنری دیگری رفتهاید؟
خط خیلی دوست داشتم، خط هم کار میکردم، حتی آثارِ خطیِ زیادی دارم، منتها نه به صورت حرفهای کار نکردم.
ـ الان اگر به چند سال قبل برگردید باز هم همان رشته ای که خواندید را انتخاب میکنید یا ادبیات را انتخاب میکنید؟
اقتضائات زمان متفاوت است.
ـ با اشرافی که الان دارید بگویید.
ادبیات رشتهای بود که من به آن علاقه داشتم، شعر را دوست دارم؛ منتها الکترونیک رشته علمی است که دامنه وسیعی دارد، فردی الکترونیک را به عنوان شغل دوست دارند و یکی به عنوان هنر، ادبیات را دوست داشتم ولی خیلیها هم هستند ادبیات خواندهاند، منظور از شعر را در این میدانم که شاعر باید برای آینده راهگشا و معلم باشد، من شعر عاشقانه نگفتم جزء یک شعر آن هم برای همسرم چون من مشهد بودم و همسرم تهران بود، شعرهای من یک شانِ نزولی دارد، من زیاد شعر نمیگویم مثلاً شعر مذهبی یا عاشورایی...
ـ ماجرای اینکه شما پدر هستید و فرزند دارید در سرودن این اشعار به لحاظ عاطفی به شما کمک میکند؟
بله آدم خودش را جای طرف قرار میده. مثلاً شعرهای دفاع مقدس، سال ۶۲ زمانی که شهدا را میآوردند ، در منطقه نیروهوایی من سرِ خدمت بودم با اینکه فرمانده مرکز الکترونیک بودم، یکی آمد گفت پسر حاج آقا فلانی شهید شده، اما جنازهاش را نیاوردند، گفتم برویم خانه شان، رفتیم خانه شان حاج آقا حکمی نماینده مجلس هم آنجا بود ما رفتیم دیدم یک ساکِ خاک آلودی آنجاست، پدرش هم نشسته و ناراحت است، دایی او گفت آقای براتی پور فقط این ساک را آوردند، جنازه را که نیاوردند! گفت اگر توانستی یک شعر برای او بگو، خدا میداند ساعت ۱۰شب بود یکدفعه بلند شدم از اتاق بیرون آمدم و رفتم یک اتاق دیگری و یک غزل گفتم «کوله باری که پیش ما ماندهست/ یادگاریست که از تو جاماندهست/ آن تن پاک تر ز عطر نسیم/ کس چه داند که در کجا مانده است/ در میان هزارها گل سرخ/ یا که در بین لاله ها مانده است/ سایه آفتاب بر سر اوست/ آن ذبیحی که در منا مانده است/ مهدی ما که زائر عشق است/ خسته در راه کربلا مانده است ـ مهدی اکرمی بود ـ تا که باز آید آن عزیز، ز راه/ مادرش دست بر دعا مانده است» پدرش گفت ما این را روی سنگ قبری در بهشت زهرا نوشتیم که هر وقت بیاید او را دفن کنیم بعد این را خوشخط روی تابلو نوشته بودند و روی طاقچه گذاشته بودند.
شعرِ جوششی بود کوششی نبود، البته کوشش هم باید باشد ولی جوششی بودم.
ـ برای پدر و مادرتان هم تا حالا شعر گفتید؟
من برای مادرم که فوت کرد شعر گفتم. پدر و مادر مظهرِ جلال و جمالِ خدا هستند، البته با درنظر گرفتن فطرت، جلالِ خدا پدر است و جمالِ خدا مادر است، جلال جذبه و جبروت است، جمال مهربانی است و خود پیامبر هم فرمود من و علی پدرانِ این امت هستیم، پدرانِ حقیقی ما، پیامبر و حضرت امیر است به خاطر همین است که تولد حضرت امیر را روز پدر نامگذاری کردند چون پدرِ حقیقی ما حضرت علی است و پدران معمولاً به حضرت علی(ع) تاسی میکنند، مادرها هم همینطور مثلا بچه وقتی کسی اذیتش کرده یا با کسی دعوا کرده سمت پدر نمیرود، سمت مادرش میرود، من به این نتیجه رسیدم که مظهرِ جلالِ خدا پدر است، و جمالِ خدا مادر است.
ـ بیشترین نصیحتی که شما به فرزندانتان میکنید چیست؟
همیشه به آنها میگویم خدا را فراموش نکنند و برای رضای خدا کار کنند، محبت کنند، من هیچ وقت توقع ندارم مثلاً روز پدر برای من هدیهای بیاورند ولی آنها هم می آورند، ولی هیچ وقت از آنها توقع ندارم، لقمان نصیحتی که به فرزندش می کند می گوید :"در حق کسی خوبی کردی فراموشش کن، توقع خوبی هم از کسی نداشته باش اگر بدی هم به تو کردند فراموش کن"، اگر آدم از دیگران توقع نداشته باشد خیلی راحتتر زندگی میکند و عشق حقیقی و محبت حقیقی ذاتِ مقدس خداست یعنی وقتی انسان به خدا عشق بورزد، خدا هوای او را داشته باشد.
ـ نزدیک ایام عید و سال جدید هستیم رسم شما برای ایام نوروز چیست؟
بچهها دورِ هم جمع میشوند، دعای تحویل سال را میخوانیم و بعد عیدی میگیرند.
ـ معمولاً چه چیزی عیدی میدهید؟
عیدی که وجهی را برای تبرک میانه قرآن قرار میدهیم، ولی زمانی که خودمان بچه بودیم و عید میشد ۵ زاری به ما عیدی میدادند، اسکناس ۵ ریالی که عکس شاه روی آن بود و بعد که زیاد شد ۱تومنی و دو تومنی بود و بیشتر از اینها عیدی نگرفتیم. الان ما ۱۰ هزار تومانی در قرآن میگذاشتیم و میدادیم. ولی الان همسرم میگوید ۱۰ تومان چیست؟! قیمتها بالا رفته است ....
ـ پس بیشتر پول هدیه میدهید؟
بله.
همسر آقای براتی پور در انی بخش مصاحبه به میان گفتوگو آمد و گفت: تولد بچهها هم که میشود ما به کوچکترها کتاب میدهیم هرچند پول هم میدادیم ولی بیشتر کتاب بود.
ـ پس رسم و رسومِ خاصی در عید ندارید؛
نه دید و بازدید میرویم به دیدن اقوام و فامیل.
ـ شما به عنوان همسر یک شاعر پاسخ دهید، آقای براتی پور همسر خوبی برای شما بودند؟
همسر: بله.
براتی پور با خنده: فکر نمی کنم!
همسربراتی پور، چرا چرا، نه کمک میکنند الان هم کسالت دارم خیلی کمک میکنند نه واقعاً خیلی خیلی به من کمک کردند و خیلی بینهایت و همسرِ خوبی بودند.
براتی پور: یک عمر ایشان زحمت کشیدند و حالا نوبت من است.
همسربراتیپور: خوب است بدانید، ما زندگی را از صفر شروع کردیم و زندگی را ساختیم، برای همین قدرِ زندگیمان را میدانیم، وقتی ازدواج کردیم حقوق آقای براتی پور فقط ارتش را داشتند که خیلی کم بود و الحمدلله الان بهتر شده و زندگی را کمکم خرد خرد ساختیم برای همین قدرش را میدانیم، هرچیز که داریم با تلاش بدست آوردیم یکدفعه نیامده که بگوییم همه چیز داشتیم.
ـ شما هم ادبیات دوست داشتید؟
همسربراتیپور: بله خیلی، یک شعرهای هم میگویم ولی به دردِ کسی نمیخورد و زیاد جالب است.
ـ نوههایتان را خیلی دوست دارید؟
بله دوستشان داریم.
همسربراتیپور: بچه ها و نوه ها را خیلی دوست داریم، نوۀ کوچک کلاس اول و دوم هم داریم، ولی همۀ آنها را دوست دارم ولی برایم فرقی ندارند.
ـ خانم براتیپور از سفر آمریکا بگویید؟
من یکبار به مدت ۴ ماه رفتم، دختر اولم زهرا کلاس اول بود، امیرحسین هم ۳، ۴ ساله بود، ۵ ماهی آنجا بودیم و بعد با هم به ایران برگشتیم، هیچ جایی کشور و وطنِ آدم نمیشود، باور کنید من آنجا بودم ولی دل و فکرم ایران بود، الان فکر کنم ۴۰ سال از آن زمان گذشته است.
ـ نقطۀ اتکای خانه برای فرزندانتان شما هستید یا آقای براتی پور؟
به هر دو نفرمان رجوع میکنند اگر در موضوعی از دستِ ایشان بربیاید ایشان کمک میکند اگر از دستِ من بربیاید سمت من [میخندد] آنها میدانند به کداممان مراجعه کنند.
- ممنون از زمانی که برای این مصاحبه اختصاص دادید و میزبانما بودید، خدا بر هر دو شما سلامتی بدهد.
خسته نباشید ممنون.
انتهای پیام/
نظرات شما